سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

خطر انفعال و تمکين در زمانه ما

اگر جنگی رُخ دهد، مقصر نه دولت، بل‌که مردم هستند! اميدوارم نگوئيد ملت بيچاره چه گناهی دارد وقتی دست‌اش به جايی بند نيست. گيرم که سرزمين و مام وطن و ثروت‌های ملی و معنوی همه کشک و دروغ؛ گيرم که عرق ملی همه شعارست و باد هوا؛ گيرم که هرکسی با دو دست کلاه‌اش را محکم چسبيده است تا باد نبرد؛ ولی آيا در اين کلاه، چيزی به نام حفظ جانِ فرزند و آينده او هم پيدا می‌شود؟ در هرحال، چه در آن کلا چيزی پيدا بشود و چه نه، جنگ، فقط يک معنا دارد: تخريب زندگی و آينده کودکان، نوجوانان و جوانان ايرانی! مَثَل ما ايرانيان، مَثَل آدميانی است که با دستان‌شان، زنده زنده، فرزندان خود را در گور خاک می‌کنند!

*****

اگر روزی تاريخ، بنا به خواست و تمايل گروهی از دست‌اندرکاران قدرت (چه در مرزهای ملی و چه در مرزهای بين‌المللی) تکرار گردد؛ تکرار آن، با همان مضمون و شکلی نخواهد بود که پيش از آن شاهدش بوديم! درس‌ها و نتايج دو انقلاب متوالی در فرانسه قرن هيجدهم و نوزدهم، و يا همين‌طور در روسيه، و حتا در دو جنگ جهانی اول و دوم؛ درس‌های ارزش‌مندی هستند برای همه‌ی کسانی‌که نگاه به عقب دارند و آرزوی شکل‌گيری و تکرار جنگی ديگر را، با هر انگيزه و بهانه‌ای در دل‌های‌شان می‌پرورانند.
جنگ با عراق شايد به دليل اوج‌گيری عِرق و شور ملی در دفاع از خاک ميهن، در دو سال اوّل، برای حکومت‌يان ارمغانی و به‌قول خمينی «نعمتی» به همراه داشت. يعنی جنگ فرصتی را برای نيروهای «پيروان خط امام» آماده می‌ساخت که با بهره‌گيری از اين شور و تمايل عمومی و توده‌ای، ديگر رقبای سياسی را با خشونت از ميدان بيرون کرده و موقعيت سياسی خويش را در قدرت تثبيت کنند. اما، هم مضمون سياسی چنين تثبيتی، و هم به دنبال آن کوبيدن برطبل تداوم جنگ (آن هم بعد از سوم خرداد سال شصت‌ويک) در مجموع نشان داده‌اند که رهبران جديد، فاقد توان محاسبات سياسی در عرصه‌های ملی و بين‌المللی‌اند. و يا دست‌کم قادر نيستند دو مقوله مختلف ملی‌ـ‌بين‌المللی را از هم‌ديگر تفکيک، شناسايی و مورد بررسی دقيق قرار دهند.
اگرچه رهبران حکومت اسلامی، اولين و تنها رهبرانی نبودند در تاريخ ايران که روی عقايد و تمايل خود بی‌اندازه پافشاری می‌کردند و حساسيت نشان می‌دادند؛ ولی آن‌ها با لجاجت‌های ايدئولوژيک و غرض‌ورزانه خود، به‌مراتب شديدتر و بيش‌تر از اشتباهات پيشنيان، هزينه‌های سنگين و جبران‌ناپذيری را بر ملت ايران تحميل نمودند. اکنون پرسش کليدی اين است که ملت ما، به‌رغم تحمل هزينه‌های کمرشکن و مکرر، چرا در تقابل با چنين محاسبات غلط، قدم پيش نگذاشتند و مخالفتی نکردند؟ چرا بعد از سوم خرداد 61، وقتی بخشی از فرزندان‌شان فرياد می‌کشيدند که استراتژی راه قدس از کربلا می‌گذرد، استراتژی بغايت کودکانه، غيرعقلايی و ارتجاعی‌ست؛ واکنشی نشان ندادند؟ آيا فهميدن اين نکته بديهی که «راه قدس از واتيکان می‌گذرد»، و آن‌هم نه از طريق جنگ، بل‌که از راه مذاکره و دوستی؛ واقعا اين‌قدر پيچيده و غامض بود؟ بايد بيش از دو دهه انتظار می‌کشيديم تا مردم ما ـ‌تازه با هزار اما و اگر و کش‌و قوس‌ـ آن را درک می‌کردند؟
علت و دلايل بنيانی اين بی‌تفاوتی عمومی (استثناءها را محاسبه نکنيد) در کجا و چيست؟ از گذشته‌های دور بگذريم، حداقل تجارب و بررسی‌های سه دوره مختلف تاريخی در زمان مصدق، شاه و خمينی سال‌های 59 ـ 57، دو خصلت عمده و مهم فرهنگی‌ـ‌سياسی ملت ايران را بخوبی نشان می‌دهند: در دوره‌هايی که خلاء سياسی در کشور حاکم است، عموما منفعل‌اند و بی‌تفاوت به آينده‌ی خود و فرزندان‌شان، به‌تماشای حوادث می‌ایستند. اما به‌محض قدرت‌گيری يکی از گروه‌ها، وارد فاز تمکين می‌شوند و چه‌بسا، کاتوليک‌تر از پاپ می‌گردند. اين‌که می‌گويند ملت ايران عضو حزب باد هستند، بی‌سبب نيست!
اين بحث مهم و پيچيده‌ای است اما، بر اين پيچيدگی، مؤلفه‌ی تازه‌ای نيز افزوده شده است. با گسترش دانشگاه‌ها و بالا رفتن سطح تحصيلات، گستردگی نظرات و سليقه‌ها نيز افزوده شده‌اند. خطر اينجاست که اگر منافع ملی و امنيت ملی را بطور دقيق و همه‌جانبه، اساس تحليل‌های روزانه خود قرار ندهيم، همان انفعال تاريخی، به‌گونه‌ای ديگر و اسف‌بار‌تر دامن ما را هم خواهد گرفت. کسی که امروز جمهوری اسلامی را برای رفتن به پشت ميز مذاکره تشويق می‌کند، بدين معناست که منافع ملی را، بر تمايلات سياسی و شخصی خود، در مخالفت با حکومت اسلامی، ارجحيت و اؤلويت می‌دهد. يعنی مخالفت با حکومت، بدين معنا نيست که ما همه معيارهای انسانی، اخلاقی و فکری را لجوجانه تنزل بدهيم و زير پا بگذاريم!

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۳

مخالفت‌ها، انفجارها، کشتارها و در يک کلام جنايت‌ها، علائمی را نشان می‌دهند که مسائل جاری در منطقه، بسيار فراتر از موضوعاتی است که قبلن در چارچوب واکنش‌های بنيادگرايانه شناسايی و تحليل می‌شدند. اين پديده مشمئزکننده، پيش از اين‌که به گروه و تشکيلات خاصی نسبت داده شوند، نخست و بايد به عنوان يک باور عمومی جان سخت و جاافتاده در خاورميانه مورد مطالعه و بررسی قرار بگيرد. تناقضی که اگرچه در اندازه‌ها و ابعاد مختلف، ولی هنوز هم خميرمايه‌ی ذهنی انسان خاورميانه‌ای را در عصر ما شکل می‌دهد. القاعده شايد نماد بيرحمانه و اوج اين تناقض باشد اما، آنان از ابتدا، از همان چشمه‌ی باورهايی ‌نوشيدند که هريک از ما، به‌سهم خود نوشيديم و بنحوی هراس‌مان را از فرآيند جهانی شدن نشان داديم و می‌دهيم.
عمر مفيد جنگ سرد چهل سال بود. به همان نسبت عمر گرايشات غالب براين دوره نيز، در مقايسه با ساير گرايشات مسلط پيش از خود در تاريخ ملت‌‌ـ‌کشورها، زمانی است اندک و غير قابل محاسبه. ولی در همين چهل سال دو نسل فعال پايبند به وجود خير و شر در جهان، وارد مناسبات سياسی‌ـ‌اجتماعی شدند. فرهنگ خودی و غير خودی را در دنيا رايج ساختند و مقام و ارزش انسانی را تا سطح نوع وابستگی آنان به جبهه‌های جهانی‌ـ‌گروهی تنزل دادند. جدا از اين، اتمسفر موجود خير و شر در جهان، بستری را مهيا ساخت تا انواع و اقسام گرايش‌ها، تمايل‌ها و فرهنگ‌ها ـکه بعضی‌ها با قدمتی چند هزار ساله‌ـ از پستوه ذهن‌ها بيرون آمده و تجديد حياتی دوباره و تازه بی‌يابند.
شايد از منظر تکثرگرايی، بوش (پدر) حق داشت روزگاری، اين گروه‌ها و گرايشات را هزاران نقطه‌های نورانی نام‌گذاری کند و خطاب دهد. يا شايد برعکس، همه ما آن‌قدر ساده‌نگر بوديم که نمی‌دانستيم آنان در انتظار لحظه‌ای مشخص، روزشماری می‌کنند تا خود را به چهار راه سياسی‌ـ‌استراتژيک برسانند و در فرصتی مناسب، بسان آتشی جهنمی و سوزان، انسان و همه هستی را يکباره به کام مرگ بگيرند و نابود کنند. بديهی است که واقعيت بُعدهای مختلفی را نيز در برخواهد گرفت و نوشته حاضر، قصد ندارد وارد اين عرصه‌ها گردد. اما، فهم و تحليل يک موضوع برای همه ما الزامی‌ست: چرا خاورميانه مرکز و مأمن همه گروه‌هايی است که از قعر تاريخ، به درون عصرما پرتاب می‌گردند؟ و مهم‌تر، چرا اکثر چهره‌ها و شخصيت‌هايی که از اين محيط برخاسته‌اند، گاهی بصورت تراژيک [که شاخص آن بن‌لادن و القاعده است] و زمانی بصورت کميک [که نمونه برجسته آن «حسن عباسی» است] تظاهر يافتند؟
بعضی‌ها در عوض پاسخ، تلاش می‌کنند که ميان انديشه‌های اسلامی بن‌لادن و دين اسلام، تفاوتی قائل گردند و خط و مرزی بکشند. همان‌گونه که در چند سال گذشته، اصلاح‌طلبان تلاش می‌کردند که نشان دهند ميان انديشه‌های مصباح و دين اسلام تفاوتی است. همان زمان، پرسش کليدی اين بود چرا افرادی که مصباح را استاد و مهم‌ترين شخصيت اسلام‌شناس به مردم معرفی می‌کردند و فردی چون سروش با افتخار، همراه و در کنار او در پشت ميز مناظره تلويزيونی می‌نشست؛ اکنون بايد فردی غير مطلع از دين و اسلام باشد؟
در باره بن‌لادن نيز، همين پرسش و قانون صادق است. او از زمانی که آگاهانه و داوطلبانه غارهای افغانستان را برای زندگی انتخاب کرد، تا هنگامی‌که برج‌های دوقلو را منفجر ساخت، تمام نیرو و زندگی خويش را براساس قوانين و «نص» قرآنی بنا نهاد و برنامه‌ريزی کرد. اگر مصباح صدايش از جای گرمی برمی‌خيزد، بخاطر مال‌اندوزی و حفظ اهرم‌های قدرت تعصب نشان می‌دهد؛ بن‌لادن در عمل نشان داد که خود و خانواده و زندگی‌اش را قربانی اسلام کرده است. اگرچه گفتن این سخن دردآور است اما، او در عمل، بخشی از دشمنانش را [از جمله تعدادی از مسئولين جمهوری‌اسلامی‌ايران را] وادار ساخت تا عزت و احترامش را نگهدارند.
اين نمونه‌ها و بسياری نمونه‌های ديگر، بيانگر حقيقت تلخی هستند که هنوز فهم و برداشت‌مان از دين، دست‌خوش دگرگونی کيفی نشده است. اضافه کنم که سخن برسر دين اسلام يا مسلمانان نيست، بل‌که يهوديان و مسيحيان منطقه نيز، تفاوت چندانی با مسلمانان ندارند. مردمی که چند هزار سال پيرو بوده‌اند و همواره در انتظار مهدی موعودی که از راه برسد، بجای آنان بی‌انديشد و قانون زندگی تنظيم و ديکته کند؛ به‌رغم اختلافات دينی‌ـ‌عقيدتی يا سياسی، در معنا، تفاوت چندانی با همديگر ندارند. اگر اتفاق‌نظری بود، توافق برسر حفظ قالب‌های فرهنگی بود. کودکی که در محيط فرهنگی خاص و مشخصی متولد می‌گردد، تا ابد مجبور است در درون همان قالب زندگی کند و بميرد.
اما آن‌چه امروز در حال تغيير است، نه دين ـ‌و واقعن هم نمی‌توان از دين انتظار تغيير و تحول را داشت‌ـ بل‌که شيوه داد و سُتد است. اقتصادی که با فرهنگ ادغام گرديد و بستری را برای انديشيدن مهيا ساخت. اقتصادی که به سهم خود، خواهان تغييراتی سريع در کار و شيوه زندگی و عادات است. می‌خواهد بجای بازارچه‌های سنتی هزارساله، بازارها، مناسبات و سيستم‌های جديدی را جايگزين سازد. يعنی هم در ديواره سنتی زندگی خاورميانه‌ای شکافی عميق ايجاد کرد، و هم انسان خاورميانه‌ای را برسر دو راهی مهمی قرار داد تا از ميان دو مقوله اختيار و تقليد، يکی را آزادانه برگزيند.
در چنين فضايی است که بايد بمب‌گذاری‌های القاعده را درک کرد و يا، سخنان آقای خامنه‌ای را که می‌گويد مورد تهاجم فرهنگی قرار گرفته‌ايم را فهميد و تحليل نمود. ما اکنون شاهد جنگ «شرکت‌های سهامی اسلامی» با اقتصاد نوين جهانی هستيم و در اين جنگ، گاهی بن‌لادن، در کنار واعظ طبسی است و گاهی، ولی‌فقيه در کنار پادشاه عربستان. در هر حال، مهم اين است که من و تو بدانيم که در اين جنگ سرنوشت‌ساز ـ‌و يا شايد هم آينده سوز‌ـ در کدام جايگاه قرار گرفته‌ايم؟ اگرچه همه ما می‌پذيريم که فرهنگ اکتسابی است و انسان موجودی اجتماعی و دگرگون‌کننده است. اما دل‌کندن از فرهنگ جنگ‌سرد و خودی و غيرخودی، کار ساده‌ای نيست. بن‌لادن نيز در ظاهر انسان مُدرنی بود. هم از حيث تحصيل و موقعيت شغلی، هم به لحاظ موقعيت اجتماعی. بی‌انصافی محض است که او را با خزعلی‌ها يا جنتی‌ها مقايسه کنيم. اما ديديم در حيطه فکر و نظر، به قول کارل مارکس، در همان چارچوبی می‌انديشيد که فلان يا بهمان عطار می‌انديشند.
در همين زمینه:
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۱
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۲
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۳

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۲

ايدئولوژی‌ها می‌توانند به‌عنوان عاملی محرک، مشوق و حتا توجيه‌کننده اعمال تروريست‌ها، سهم و نقش مهمی در ترورها داشته باشند. اما نقش آن‌ها، هميشه نقش شرطی و ثانوی است! بنيان و اساس ترورها را، همواره تمايلات و پرنسيب‌های فردی رقم می‌زنند. از اين منظر، بررسی چگونگی تربيت و شکل‌گيری شخصيت فردی تروريست، نوع زندگی، معاشرت و تعلق اجتماعی و حتا انتخاب رشته تحصيلی و تخصص، نخست و مقدم بر هر موضوع ديگری حائز اهميت است.
لاجوردی و خلخالی، به‌معنای دقيق کلمه، هرگز تروريست نبودند [البته به جز يک استثناء که به دستور خلخالی، پاسداران شهر گنبد، چهار تن از رهبران ترکمن را شبانه ربودند و همان شب، اجساد سوراخ سوراخ شده آنان را در زير پُلی در مسير جاده قوچان انداختند]. ولی، زندگی و کارنامه سياسی‌شان نشان می‌دهد که دست‌کمی هم از زرقاوی جنايت‌کار و تروريست نداشتند. اين نمونه‌ها و مقايسه‌ها را می‌شود در همه کشورهای اسلامی مثال آورد و دنبال کرد. اکثريت قريب به‌اتفاق‌شان، به‌رغم تعلق و ترکيب اجتماعی متفاوت، معمولن افرادی هستند که ناکامی‌های ویژه‌ای را از سرگذرانده‌اند و در گذشته يا حال، به نحوی تحت فشار بوده‌اند و يا در شرایط روانی تناقض‌آمیزی قرار داشته‌اند. بنا بر اين، واکنش‌های افراطی و بنيادگرايانه [صرفه‌نظر از سطح و ميزان تمايلات آنان به اسلام] آن‌ها نيز، پيش از آن‌که متضمن نوعی بازگشت به پايه‌ها و بنيادهای خالصانه دين و ايمان باشد، بيش‌تر و به‌نحوی، تعيين تکليف با از خودبيگانگی‌ست و به همين منظور، فقط با توسل به بمب‌گذاری‌ها و کشتارهاست که می‌توانند تا حد زیادی خود را تخلیه کنند و از این فشارها خلاصی بی‌يابند.
بعضی‌ها معتقدند ـ‌خصوصن در غرب‌ـ که نمی‌توانند ميان خشونت‌های جاری و وفاداری و اعتقاد تروريست‌ها به اسلام، اساسن تفکيک و تفاوتی قائل گردند. ‌آيات زيادی را [از جمله آياتی که مربوط به دوران هجرت‌اند] هم مثال می‌زنند که از جهات مختلفی مشوق چنين اعمالی است. آيا می‌توانيم چنين واکنشی را ناشی و برگرفته از تعاليم اسلامی بدانيم؟ پاسخ به اين پرسش کمی پيچيده و دشوارست. بدين معنا که بسياری از شواهد و مشابهت‌های تاريخی، پاسخ‌گوی کنش‌های کنونی افرادی که در زير پرچم اسلام دست به کشتار می‌زنند، نيستند.
اگر می‌گوئيم که ما اکنون با پديده نوينی در منطقه روبه‌روايم، حداقل از يک منظر، يعنی هم به لحاظ جهت‌گيری ايدئولوژيک نيروهای افراطی، و هم به خاطر شيوه‌های برخورد آنان با مردم؛ با نوع خاصی از اسلام و با يک کيش نوين مواجهه‌ايم. در اين نوکيشی بنيادگرايانه، اگرچه اشکال و آهنگ واژه‌ها و آيه‌ها در ظاهر شبيه‌اند ولی، با مضامينی ديگر و خش‌تر عرضه می‌گردند. به‌طور مثال، امروز واژه "کافر"، فراتر و گسترده‌تر از فقه سنتی، و جدا از گروه‌های يهوديان، مسيحيان، زردشتيان و غيره، بسياری از مسلمانان را [به زعم من اکثریت قريب به اتفاق را] هم شامل می‌گردد.
وانگهی، القاعده يک سازمان سنی مذهب است ولی، در پايبندی به جهاد، از همان تئوری و استدلالی بهره می‌گيرد که يکی از مهم‌ترين ارکان اصلی‌ـ‌عقيدتی خوارج شيعه بود. يعنی خوارج با اتکا برهمين اصل، مجوز ترور علی، معاويه و امروعاص را صادر کردند. در ضمن، فراموش نکنيم که تولد القاعده در يازده سپتامبر، اگرچه در سرزمين کفر تحقق يافت [اميدوارم اشتباه نشود که ترور در دارالکفر درست است و در دارالسلام غلط! بل‌که هدف نوشته بازنگری و نقد نگرش مدعيان است] اما، آن دو برج، آن دو بت، آن دو قدرت؛ در واقع يکی‌اش ولی فقيه ايران، و ديگری پادشاه عربستان سعودی بودند. يعنی از اين پس حاميان اين‌ها، به عنوان حاميان دو نماد انحرافی شيعه و سنی در منطقه، آماج‌گاه اصلی نوکيشان هستند.
ظهور چنين پديده‌ای بی‌علت نيست! ولی قبل از هر توضيحی اشاره کنم که ظهور پديده فوق، ذهنيت بخشی از مسلمانان را مشغول خود کرده است که در هر حال، تروريست‌های مسلمان از منبع واحدی الهام می‌گيرند، تغذيه می‌گردند و هدف‌های استراتژيکی و تاکتيکی خود را از درون آن بيرون می‌کشند: "القرآن دستورنا، الجهاد سبيلنا" [قرآن قانون اصلی ماست و جهاد، راه و شيوه ما]. بديهی است که هر گروهی به دليل محدوديت‌های مذهبی، پاسخی خاص به اين پديده خواهند داد. مثلن چند سال پيش آقای خاتمی در برخورد با اين قبيل مسائل گفته بود: مهم آن است که با کدام نگاه قرآن را قرائت می‌کنند. يعنی موضوع ترور و کشتار را ايشان به برداشت‌ها، تمايل‌ها و پرنسيب‌های فردی ارجاع می‌دهند و گره می‌زنند. ولی آيا سخن تنها برسر نوع و شعاع نگاه انسانی است یا نه فراتر از آن، محدوديت‌های فقهی و تکليف‌های اجباری هم در اين عرصه دخيل‌اند و مانع از ديدن و چشم بازکردن مسلمانان میگردد؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۱

در شرايطی که مردم منطقه از بحران امنيتی واحدی در رنج‌اند و گروه‌های خاصی، آرامش و زندگی روزانه آنان را به زير سقف تهديد‌های خونينی کشيده‌اند؛ صدای ديگری با نام و نشان اسلام، برای اولين‌بار در منطقه شنيده می‌شود که از بسياری جهات نيازمند دقت و بررسی است: هفته پيش، آيت‌‏الله يوسف صانعی در ديدار با خانم كريستين امانپور، خبرنگار شبكه خبری CNN آمريكا گفت: اسلام مخالف ترور و تروريسم است!
تناقض ميان گفتار آقای صانعی و رفتاری که گروهی با نام اسلام، مسئوليت بمب‌گذاری‌ها و کشتارهای شهر زاهدان را زير عنوان جُندالله برعهده می‌گيرند؛ چگونه می‌توانيم و می‌شود استدلال کرد و توضيح داد؟ البته بحث تنها بر سر يکی‌ـ‌دو عمل استثنايی، خلاف و ناشی از احساسات کور و مذهبی نيست، بل‌که تهيه ليست بزرگی از ترورها و بمب‌گذاری‌هايی که طی رُبع قرن گذشته در منطقه ما همواره خرابی‌ها و مرگ‌ها به‌همراه داشتند، آن‌قدرها دشوار نيستند.
خُرد و کلان، دقيق می‌دانند که مسئوليت همه‌ی آن‌ها را تا اين لحظه گروه‌هایی مانند ثارالله، حزب‌الله، قدس‌الله، نصرالله، صدرالله و غيره برعهده داشتند؛ طالبان‌ها و بن‌لادن‌های مسلمان، قاعده عمومی زندگی و مبارزه در راه اسلام را، براين پايه و شيوه تعبير و تفسير می‌کنند و به استناد ده‌ها حديث و آيات، نام‌شان را القاعده گذاشته‌اند. آيا افکار عمومی، با توجه به ردّ پايی که تروريست‌های مسلمان در اقصا نقاط جهان از خود برجای نهاده‌اند، چنين حرف و حديثی را می‌پذيرند؟
مقدم بر افکار عمومی، دانستن يک نکته کليدی ديگر حائز اهميت خاصی است که اگرچه گروه‌های تروريست تعلقات مذهبی مختلفی دارند، ولی منبع استناد و الهام آنان، کتاب واحدی است. اشارات و مستندات الظواهری را به‌هيچ‌وجه نمی‌شود نفی و انکار کرد و ساده‌انگارانه گفت، آن‌ها اسلام را خوب نفهميده‌اند! بنا بر اين، پرسش ضروری مشخص است که آيا اين احتمال وجود دارد که آقای صانعی در استنباط‌ها و ارزيابی‌های فقهی خود از اسلام، به خطا رفته باشند و يا اين سخن را از روی مصلحت (تقيه) گفته باشند؟
در بادی امر، نه تنها شواهد و اسناد تاريخی خلاف چنين برداشتی را ثابت می‌کنند، بل‌که فقهای شيعه در همان ايران، هنوز تابع اما و اگرهای شرطی‌ـ‌سنتی و فاقد اجماع نظر در اين زمينه‌اند. کسانی که در گذشته مجوز شرعی ترورها را در ايران صادر کرده‌اند، بدون استثناء فقيه بودند و هم‌رديف با آقای صانعی! آرای فقهای را هم نمی‌توان به‌سادگی نفی کرد و ناديده گرفت. وانگهی، تلقی امروز آنان از دين، عرف‌گرايی و نظم جهانی، تلقی است خاص و متناقض. تحت تأثير همين تلقی و نگاه به قدرت است که منافع امروز فقها، از هر نظر، ناسازگار با منافع توده‌های مسلمان قرار می‌گيرد و به‌سهم خود، بستر انواع ترک‌تازی‌ها و جنايت‌ها را برای گروه‌های افراطی می‌گشايد.
مبارزه در راه اسلام و آن هم در منطقه ما، پديده نوينی است که ناچاريم آن‌را در ظرف زمانه بررسيم. از منطقه کشمير گرفته تا شمال افريقا، و از عربستان سعودی گرفته تا فلسطين، مضمون همه رُخ‌دادها نشان می‌دهند که برخلاف شعارها و ادعاهای ظاهری عليه دارالکفر، علت و انگيزه اصلی همه‌ی کُشتارها و جنايت‌ها، انتقام‌گيری از توده‌های مسلمان منطقه است. توده‌هايی که راه و منافع ديگری را در زندگی دنبال می‌کنند اما، فقه (نه دين) و روحانيت و نيروهای افراطی، سد راه‌شان شده‌اند و در برابر آنان قرار گرفته‌اند.
ادامه دارد

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

واپسين غروب استبداد ـ ۳

ما برای ضبط اسناد و مدارک، به داخل ساختمان رفتيم. اما جست‌وجوی‌مان بی‌نتيجه بود و جز تعدادی پوشه‌های خالی و لوازم تحرير، چيز ارزش‌مندی پيدا نشدند. چون از قبل و در اواسط دی‌ماه ٥٧، می‌دانستيم که به کليه‌ی شعبه‌های ساواک در شهرستان‌ها دستور پاکسازی و جابه‌جايی اسناد را داده بودند؛ روبه‌رو شدن با ساختمان خالی، آن‌قدرها غيرمنتظره نبود. موضوع غيرمنتظره و بسيار نگران‌کننده اين بود که در شعبه‌های مختلف ساواک، تنها پرونده‌های سياسی افراد بومی و گزارش‌های مأموران و خبرچين‌های اطلاعاتی بايگانی می‌شدند، نه پرونده‌های امنيتی و جاسوسی. محل نگهداری اين قبيل پرونده‌ها جای ديگر بود. اين جابه‌جايی، معنايی جز تلاش برای تداوم روند گذشته نداشت. معنايی که دقيقن بعد چندماه، آسان فهم و قابل درک می‌گردد که چرا و چگونه «فردوست» برای بازسازی سازمان اطلاعاتی تازه، حفظ و نگهداری اين قبيل پرونده‌ها را ضروری می‌ديد.
آن‌شب، قبل از محاصره ساختمان و يورش مردم، تعداد ساواکی‌های مستقر در ساختمان سی‌وپنج نفر بودند. گويا خبرچين‌ها پيشاپيش اطلاع دادند و ساواکی‌ها بعد از آگاهی يافتن از نيت مردم، ميان‌شان برسر موضوع مقاومت يا گريز، مشاجره‌ای درگرفت و اختلاف افتاد. به جز هفت تن، مآبقی متواری شدند. زمان به‌قدری مهم و ارزش‌مند بود که يکی‌-‌دو نفر حتا اتومبيل‌شان را در پارکينگ جا گذاشتند. ما که از ماجرا بی‌اطلاع بوديم، به‌محض ديدن و شناختن يکی از اتومبيل‌ها، از هم‌ديگر پرسيديم: پس صاحب آن اتومبيل کجاست؟ برای يافتن پاسخ، دوباره به‌سوی جمعيت و گروهی که رئيس ساواک را در محاصره داشتند برگشتيم.
او با بينی خون‌آلود در چنگال گروهی که با هيجانی خاص و هيستريک، پا برزمين می‌کوبيدند و شعار"می‌کُشيم؛ می‌کُشيم؛ آن‌که برادرم کُشت!" را دم می‌گرفتند؛ هم‌چنان اسير بود. وقتی نزديک رفتيم، برحسب تصادف با مردی روبه‌رو شدم که هم‌ديگر را خوب و از مدت‌ها پيش (از زمانی که او در نزديکی پُل "زرجوب"، در کارگاه تراش‌کاری شاگردی می‌کرد) می‌شناختيم. اين مرد رهبری و هدايت گروه را برعهده داشت و به‌محض ديدن ما، به‌سمت‌مان آمد و قمه‌اش را به‌طرفم گرفت و با صدايی بلند فرياد کشيد: "افتتاح کن!".
بعد گذشت بيست و هشت سال از اين ماجرا، هنوز در توصيف احساساتم در آن لحظه‌ها، عاجز و ناتوانم. فقط می‌توانم بگويم که لحظه‌های بسيار دردناک و کُشنده‌ای بودند. با خنده‌ای زورکی و مصنوعی، خودم را به آن راه زدم که يعنی چه چيزی را باید افتتاح کرد؟ ولی او، با جديت تمام قمه را در ميان دست‌هايم گذاشت و آمرانه گفت: "بکُش!".
از اين لحظه خود را به‌عنوان غريقی که در ميان گردابی خطرناک به دام افتاده است می‌ديدم. موجی از انسان‌های تشنه‌ی خون و انتقام، با شعار "اعدام بايد گردد!" پيرامونم به راه افتادند و ناخواسته، ما را (من و رئيس ساواک را) همراه با خود، دايره‌وار می‌گرداندند.
در زندگی هيچ‌وقت، مثل آن شب و آن لحظه، خود را اين‌چنين الکن و درمانده نديده بودم. زبانم قفل شد و دانسته‌ها و تجربه‌ها از سرم پريد. می‌دانستم که بی‌سبب و نوميدانه دارم دست و پا می‌زنم، نه صدايم شنيده می‌شد و نه اعتراض معنی داشت! می‌دانستم که به تنهايی قادر نيستم از آن مهلکه مشمئزکننده نجات بی‌يابم! نمی‌دانم همراهانم چه حالی داشتند اما، وقتی يکی از آنان نگاه ملتسمانه‌ام را ديد، بی‌اراده فرياد کشيد: برادر شهيد! برادر شهيد!
رد انگشت نشان را دنبال کردم که چشمم با چهره شاداب و جوان حسن موسی‌دوست برادر يکی از فدائيانی که در خرداد ماه سال ٥٥ در درگيری با ساواک کشته شده بود تلاقی کرد که خندان، نظاره‌گر ماجرا بود. حالا همه‌ی نگاه‌ها به‌سمت او هجوم آوردند و به آنی، قمه در ميان دست‌های او جای گرفت. او قمه را بالا برد ولی برخلاف انتظاری که از او داشتند، از پهنا بر فرق سر رئیس ساواک کوبيد و با اين حرکت، بارديگر غنچه اميد به آينده و جوانان کشور، در درونم شکوفا گرديد. يکی از مردان تشنه به خون، در اين لحظه با جملاتی توهين‌آمير که داری چه‌کار می‌کنی، قدم پيش گذاشت و ضمن اعتراض، کاردش را بيرون کشيد و در گلوی رئیس ساواک نشاند.
سرگيجی و احساس تهوع سبب شد به گوشه‌ای پناه بُردم. چند نفری جسد نيمه‌جان را بر روی زمين می‌کشيدند. مرد مُسنی با موهای سپيدش، بی‌توجه به عرف و فرهنگ عمومی، در حضور زنان و کودکان کنجکاو، زيب شلوارش را پائين کشيد و در دهان مرده شاشيد. حالا ديگر هيجان و نفرت دو چندان شده بودند و همه به طرف دومين گروه و دومين طعمه سرازير گرديدند. تنها راهی که بخاطرمان رسيد، با کمک چند تن از همشهری‌ها، به يکی از گروه‌ها يورش برده و حداقل، فردی را از گرفتار شدن به چنين سرنوشت شومی نجات دهيم. با يک حرکت حساب شده، يکی از ساواکی‌ها را از چنگ جمعی بيرون کشيديم و در خانه‌ای پناه داديم. من در آستانه در ايستادم و سياوش رفيق رنجری که در لحظه‌ی درگيری نارنجک‌های دست‌ساز را به درون ساختمان ساواک پرتاب کرده بود، در جلويم ايستاد.
منتظر بوديم که يکی از بچه‌ها ماشين‌اش را آماده کند تا تنها ساواکی‌ای که زنده مانده بود، به شهر خودمان ببريم. اما وضعيت حسابی آشفته و بحرانی به‌نظر می‌رسيد. زن صاحب‌خانه که چند ماهی حامله بود، گويا در اين فکر اگر بار ديگر شاه و ساواکی‌ها برگردند، حتمن خانه را برسرشان خراب خواهند کرد؛ ناگهان بی‌هوش شد و از حال رفت. لحظه بسيار کُشنده‌ای بود حتا دردناک‌تر از لحظه‌‌های پيشين و مستأصل که نمی‌دانستم چه کنم؟ از يک‌طرف، بی‌هوشی زن صاحب‌خانه داشت وجدانم را آزار می‌داد و از طرف ديگر، حرکت مرد ساواکی که به زير پاهايم افتاده بود و يک ريز و بوسه‌زنان تقاضا می‌کرد، نجاتم بده، دستم به خونی آلوده نيست، جنايتی مرتکب نشدم؛ داشت روی اعصابم پاتيناژ می‌رفت و تنفرم را دامن می‌زد. و خلاصه از مقابل، گروهی برای به چنگ آوردن آخرين قربانی، يورش آورده بودند.
بی‌اراده و باصدای بلند فرياد کشيدم: آيا ما انقلاب کرديم تا بدون مدرک و سند، آن‌هم تحت تأثير احساسات و ارضای اميال شخصی ديگران را برای لحظه‌ای خودسرانه محکوم و با فجيع‌ترين وضعی بکشيم؟ در اين لحظه يکی از ميان جمع پاسخ داد: "برای کُشتن آن‌ها نيازی به مدرک نيست (؟!) دست‌های آنان نشان می‌دهد که چند هزار شلاق برپاهای جوانان اين مرز و بوم زده‌اند!". داشت ادامه می‌داد که رشته سخن را دوباره در دست گرفتم و گفتم: شکی نيست که در ميان آن‌ها، افرادی هستند که مرتکب جنايتی شده‌اند! ولی آيا مگر ما هم جنايت‌کاريم که می‌خواهيم به شيوه آنان عمل کنيم و واکنش نشان دهيم؟ خون جلوی چشم‌های‌تان را گرفته و نمی‌توانيد واقعيت را درست و دقيق ببينيد. من سه ماشينی را که در پارکينگ ساواک ديدم، متعلق به هيچ‌يک از افرادی ‌که تا اين لحظه کُشته‌ايد، نيستند! آن‌ها کجا پنهان شدند؟ اين فرد، تنها شاهدی‌ست که از ماجرا و غيبت آن‌ها با خبر است! اجازه بدهيد از او برای يافتن ديگر ساواکی‌ها کمک بگيريم.
بخشی از جمعيت با ما همراه شدند. در اين مدت، حدود بيست تا سی نفر از هم‌شهری‌ها در جلوی درِ خانه اجتماع کرده بودند تا مانعی در برابر يورش‌ها گردند. يکی از بچه‌ها خبر داد که ماشين آماده است. از جاويد جهانگيری که يکی از ورزش‌کاران سرشناس منطقه (عضو سابق ملوان انزلی و باشگاه سپيدرود رشت) بود کمک گرفتم تا دايره بزرگی تشکيل دهند. مرد ساواکی را در مرکز دايره‌ای به شعاع دو متر جای داديم. دور از جوان‌مردی بود که بدون دلجويی از زن صاحب‌خانه، خانه را ترک کنم. اما هنوز چند کلمه‌ای نگفته بودم که يکی از همشهری‌ها (حسن روحی‌پور) سراسيمه و جيغ‌کشان مرا صدا زد که بيا کُشتن!
وقتی رسيدم، جسد خونين آن مرد را زير دست و پای افرادی که معلوم نبود می‌رقصند يا دم می‌گيرند؛ می‌ديدم. برای لحظه‌ای چشم‌هايم سياهی رفت و وقتی هم چشم باز کردم، خود را در اتومبيل جاويد که به‌طرف شهر ما در حرکت بود ديدم. ديگر بغض امانم نمی‌داد، داشتم زار زار می‌گريستم. می‌گريستم، هم برای ساواکی‌ها، هم برای خود و هم برای آينده و آينده‌گانی که ناخواسته، وارد يک بازی خونين و نافرجامی شده بوديم!

بهمن ماه ١٣٧٦

__________________________________

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

واپسين غروب استبداد ـ ۲



با زحمت و جست‌وجوی بسيار در يکی از خيابان‌های اطراف ساواک، جای مناسبی يافتيم. در حين پارک، صدای پی‌درپی شليک سه گلوله به گوش‌مان رسيد. يکی از بچه‌ها که در شناختن انواع سلاح‌ها و کاربرد آن‌ها تخصص داشت و از گروه «رنجر»های فراری ارتش بود گفت: هر سه تا از کلته! و نفر بعدی در ادامه گفت: متاعی‌که ما به دنبال آن هستيم!
گروه گروه زن و مرد، به طرف محل درگيری در حرکت بودند. در هر کوچه و گوشه‌ای، جمعيت موج می‌زدند. گروه زيادی در پناه کوچه‌های اطراف (‌کمی بالاتر از مکانی که ماشين را پارک کرده بوديم) خود را از تيررس مستقيم که مبادا ساواکی‌ها آنان را مورد هدف قرار دهند، پنهان ساخته بودند و مآبقی، با فاصله صد تا صدوبيست متر، ساختمان ساواک را در محاصر داشتند. از ميان جمعيت راه باز کرديم و آرام آرام خود را به رديف اوّل صف رسانديم. ساواکی‌ها هميشه موقعی شليک می‌کردند که جوانان به‌طرف ساختمان خيز برمی‌داشتند و صدای رعب‌آور شليک گلوله‌ها، موجب می‌شد که بترسند و دوباره، به عقب‌ بگريزند.
گويا ساواکی‌ها در مورد عواقب ماجرا ترديد داشتند و جز يک‌بار ـ‌تا آن‌جايی که من شاهد بودم‌ـ يکی‌ـ‌دو گلوله برديوار خانه‌ی آن‌سوی خيابانِ روبه‌روی ساواک، يعنی يکی از مکان‌های تجمع مردم نشست. معمولن هوايی شليک می‌کردند. ولی بعضی‌ها می‌گفتند که تا آن لحظه، چند مجروح و کُشته داشتيم. من چنين چيزی را با چشم‌های خود نديدم. شايد يکی از گلوله‌ها بعد از اصابت به ديوار، کمانه کرده و انسانی را طمعه گرفته باشد؛ و شايد، يکی از علت‌هايی که گروهی از تماشاگران اطراف، شعار هيجانی و محرک «می‌کُشيم؛ می‌کُشيم؛ آن‌که برادرم کُشت!» را بی‌اراده و بی‌پروا فرياد می‌کشيدند؛ ناشی از همان کشته‌ها و مجروحانی بدانيم که باچشم‌های خود ديده بودند.
دو خيابان متقاطع از دو سو، ساختمان ساواک رشت را در برمی‌گرفتند. اما تنها يکی از اتاق‌ها، به‌اصطلاح دو نبش بود و بر هر دو سوی خيابان‌ها احاطه داشت. ساواکی‌های داخل ساختمان نيز تنها در همين اتاق سنگر گرفته بودند. گروه ما موقعيت را به‌گونه‌ای ارزيابی کرد که اگر يکی در زير سقف در بزرگ ماشين‌روی ساختمان پناه بگيرد، ساواکی‌ها به‌هيچ‌طريقی قادر به هدف‌گيری نيستند. مگر اين‌که ريسک می‌کردند و از محل اختفای خود بيرون می‌آمدند و بر سر ديوار می‌ايستادند. تقسيم کار کرديم، و دو تن از بچه‌ها خود را به در پارکينگ رساندند و لحظاتی بعد، صدای اولين انفجار نارنجک دست‌ساز (سه راهی) در فضا پيچيد.
با صدای انفجار، هم مردم که ناظر بر کارهای ما بودند و هم ساواکی‌های داخل ساختمان، برای لحظاتی از تک ‌و تاب باز ايستادند و سکوتی مطلق، برفضای اطراف حاکم گرديد. صدای دومين انفجار. ديگر پاسخی شنيده نمی‌شد و گلوله‌ای شليک نمی‌گرديد. گويی ساواکی‌ها، حسابی ترسيدند و قالب تهی کردند. جمعيت وقتی با عدم واکنش ساکنين ساختمان روبه‌رو گرديد، نيرو گرفت. يک گروه پنج‌ـ‌شش نفره از جوانان، هيجان‌زده به‌سمت رفقای ما خيز برداشتند که هم‌زمان با اخطار پی‌درپی ما «برگرديد!»، دوباره عقب نشستند.
مطمئن نيستم ولی حدس می‌زنم که حرکت برنامه‌ريزی شده، صدای انفجارها و گويش شرقی لاهيجی ما که نشان می‌دادند غربيه‌ايم، شايد سه عامل مختلفی بودند تا مردم، هويت سياسی ما را بعنوان «فدايی» شناسايی کنند و تحت تأثير همين شناسايی، انفجار صدای "درود بر فدائی"، بر دو صدايی که ناشی از انفجار نارنجک‌های دست‌ساز بودند، برتری يافت و آن‌را زير پوشش خود گرفت. تأثير روانی شعارهای پی‌درپی، هم جو و هم تعادل روحی دو طرف درگیری را برهم زد.
ناگفته نماند که هفت‌تن از ساکنان داخل ساختمان، از يک‌سو، نسبت به برآوردها و انتظاری که از کمک‌ و حمايت نيروهای ارتش و يگان دريايی داشتند، نا اميد گشتند؛ و اما از سوی ديگر و به احتمال بسيار، هم‌زمان شدن صدای انفجارها و شعارها و تکرار نام فدائی، شايد فکر می‌کردند توسط يک گروه چريکی خبره و کارآزموده، محاصره شدند و راهی جز تسليم ندارند.
بار ديگر سکوتی ترسناک حاکم گرديد. به‌نظر می‌رسيد که مردم، در انتظار آخرين واکنش‌ها و نتيجه درگيری بودند. برای اولين‌بار، صدايی از داخل ساختمان برخاست. صدای غير منتظره‌ای: "تيراندازی نکنيد! تيراندازی نکنيد؛ ما تسليم‌ايم!". حالا ديگر هيجان و شور بودند که فرمان می‌دادند. حتا پيرها نيز، توان خودکنترلی را از دست داده بودند. در چشم برهم‌زدنی، جوانان از ديوار بالا رفتند و رئيس ساواک را قبل از همه، بيرون کشيدند. ديگر کنترل معنا نداشت. ساختمان از دو طرف مورد هجوم قرار گرفت و هر گروهی، در حالی‌که يکی از ساواکی‌ها را در محاصر داشتند، با مشت، بر سر و روی‌شان می‌کوبيدند و بی‌هدف، به اين‌سوی و آن‌سو می‌کشيدند.

بخش سوم
__________________________________

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

واپسين غروب استبداد ـ ۱


فاصله‌ی زمانی ميان واپسين غروب استبداد و طلوع استبدادی ديگر، فقط چند دقيقه‌ای بيش نبود! لحظه‌های فرّاری که نه ملموس‌اند و نه چشم‌ها توان شناسايی دست‌به‌دست شدن‌ها و جابه‌جايی‌ها را دارند. اين‌که نسلی نمی‌توانست آن لحظه‌ها را ببيند و نسلی ديگر، او را به زير شلاق‌های سوزناک انتقادها می‌گيرد، معنايش درک و فهم دقيق قضايا نيست. استبداد، هميشه در جنينی به‌نام جامعه، شکل می‌گيرد و پرورده می‌شود. اين ساخت را که استبداد و خشونت‌پرورست باید شناخت و تغييرش داد!
در هرحال، نوشته حاضر و يادآوری اين لحظه‌ی جابه‌جايی و آن واپسين غروب، تنها واگويی خاطره‌ای ساده و گذرا از زمان تحقق انقلاب نيست، بل‌که اين تصوير، بخش جدايی‌ناپذير «حقيقت» زندگی تک‌تک ما ايرانيان است. حقيقتی که به آسانی قابل دست‌رسی و کشف و تعريف نيستند. اين‌که چرا از «حقيقت» تاکنون تعريف‌های بسيار و متفاوت و حتا متضادی داده‌اند و می‌دهند، داستان ديگری‌ست اما، تأمل در باره يک موضوع و اشاره به آن، شايد تاحدودی الزامی‌ست که کشف حقيقت زندگی، هم ديروز و هم امروز، هميشه به نوع نگاه و چشم‌اندازی را که می‌توانی ببينی، وابسته‌اند. درست به دليل همين وابستگی‌هاست که مقدمه خاطراتم از شب انقلاب، به‌گونه‌ای ناگزير منش فلسفی می‌يابد و به هستی‌شناسی وابسته می‌شود. حياتی که اگر عنصر آگاهی در آن نقش و حضوری زنده و کارا نداشته باشند، به جنگلی که برای بقاء می‌جنگند شباهت می‌يابد.

*****
واپسين غروب استبداد بود! هوا گرگ و ميش، و شهر لاهيجان يک‌پارچه خود را به زير سقف تشويش و نگرانی می‌کشيد. انگار چرخه انقلاب لحظه‌ای باز ايستاد و همه را در بلاتکليفی و انتظاری کُشنده، واگذاشت. کی بر کی پيروز می‌گردد؟ يا اين جابه‌جايی چگونه صورت می‌گيرند؟ و خلاصه، تمامی آن پرسش‌ها، روحيه‌ها و حالت‌ها را، می‌توانستی از ورای نگاه‌های به‌ظاهر آرام اما سمج و کاونده ره‌گذران، دکان‌داران، از صدای لرزان مادرانی که دل نگران فرزندان خود بودند، حتا از برق چشم‌های کنجکاو و پرسنده جوانانی که تا ديروز، مبارزه مسلحانه توده‌ای را تبليغ می‌کردند؛ به‌سهولت دريابی.
در آن واپسين غروب، نگرانی عمومی نشانه‌ی يک درد اجتماعی نيز بود. دردی بزرگ و چه‌بسا خطرناک! درد همه شهرستانی‌ها، که در شرايط بحرانی، در خود استقلالی نمی‌بينند؛ چرا که سرنوشت سياسی‌شان همواره در مرکز، يا به‌اصطلاح آن روز، در پايتخت کليد می‌خورد. دقيقن همين‌جا و در همين نقطه است که شهر بدون شهروند، معنی می‌يابد و اين خيل عظيم توده‌ایِ ماندهِ در خلاء، با يک حرکت، مانند گلوله برفی که از قلّه‌ها سرازير می‌شوند، به بهمنی بزرگ و مخرب مبدل ‌می‌گردند. بهمنی که بر سر راه خود می‌تواند خرابی‌های جبران‌ناپذيری را به بار آورد. آن‌گونه که در شهر رشت شاهدش بودم!
به احتمال بسيار درباره رُخدادهای زمان انقلاب که در شهرستان‌های مختلف اتفاق افتادند، داستان‌های زياد و متنوعی را شنيديد ولی، حادثه شهر رشت، به‌عنوان يک حادثه استثنائی، آموزنده و در عين حال نفرت‌انگيز، کم‌تر مورد بررسی قرار گرفته است. شهر رشت، به‌زعم و گواهی اکثريت نخبگان ايرانی، هميشه مرکز فرهنگی، و اهالی آن بدون تعارف، حامی انديشه‌ورزان و دوست‌داران هنر و ادب ايرانی بودند. چنين شهری و مردمش، برخلاف آن همه سابقه و تاريخ‌ درخشانی که داشتند، در شامگاه بيست و دوم بهمن ماه و در آن واپسين غروب، انگار مسخ شده باشند، در گوشه‌ای پناه گرفتند و راه را برای گروهی مشخص و فرصت‌طلب باز کردند.
برای رسيدن به رشت، عجله داشتيم! تقريبن نيم ساعت تا سی‌وپنج دقيقه، می‌توان فاصله چهل و هشت کيلومتری ميان شهر ما تا شهر رشت را طی کرد. از لحظه‌ای که شنيديم مردم رشت قصد حمله به «ساواک» را دارند، يک گروه چهار نفری به سمت رشت حرکت کرديم. اما ماشين‌مان هرچه بيش‌تر شتاب می‌گرفت، نه از طول فاصله چيزی کاسته می‌شد و نه عقربه دقيقه‌شمار ساعت، تکانی می‌خورد.
معنای آن همه عجله مشخص بود! جای انکار نيست و من هم نمی‌توانم نيات درونی خويش را پنهان سازم که چگونه وسوسه به‌چنگ آوردن اين جماعت، هيچ‌وقت در زمان انقلاب رهايم نمی‌ساخت. حساسيتی را که نيروهای سياسی، روشنفکران و بخشی از اقشار متوسط جامعه نسبت به نيروهای امنيتی بروز می‌دادند، تنها شکنجه نبود. از بسياری جهات، ساختن پرونده‌های دروغين و سند سازی، چسباندن تهمت و پخش شايعه، خطرناک‌تر و کُشنده‌تر از شکنجه‌های جسمانی است. همين دادگاه خسرو گل‌سرخی را که بارها از سيمای ايران پخش کردند؛ يک نمونه مشخصی از اين پرونده سازی‌ها بود.
در هر حال حساسيت وجود داشت و اتفاقن دو سويه نيز بود. از آن‌جايی که ساواکی‌ها نسبت به نقش و اقدام خود عليه امنيت ملی، از هر نظر آگاهی داشتند، حساسيت بيش‌تری را بروز می‌دادند. اما مسئله اساسی و کليدی در آن لحظه، پاسخ به پرسشی بود که چگونه واکنشی شايسته است؛ وقتی در موضع برابر يا برتر قرار بگيری؟ ساواکی‌ها دقيقن می‌دانستند که چه‌ها به روزگار ما آوردند و با توجه به‌همين آگاهی بود که افرادی مانند «تهرانی»ها، وقتی بعد از پيروزی انقلاب به چنگ مردم افتادند، ملتسمانه می‌گريستند که ما را به فدائيان تحويل ندهيد ولی، ما هنوز خود را به‌طور واقعی محک نزده بوديم!

بخش دوّم
__________________________________

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

حشونت!

درسی را که «برنادت کاستاپراد» برای کودکان دبستان نوشته است، بزرگان هم می‌توانند بخوانند:

"دروغه..."، "جاسوسه..."، "خبرچينه..."
معلوم نيست اول، چه کسی اين حرف را زد، ولي همه ... قبول کرده‌اند اين طور است.
شايعه در مورد يک نفر، همين‌طور ساخته می‌شود، سرِ زبان‌ها می‌افتد و پخش می‌شود. شايعه را يک ترسو می‌سازد و ترسوهای ديگر مانند گله گوسفند، آن را تکرار می‌کنند. شجاعت اين نيست کسی را که همه اذيتش می‌کنند و سربه سرش می‌گذارند و امکان دفاع يا توضيح‌دادن هم ندارد، مسخره کنيم، يا پشتِ سرش بد بگوئيم. اگر از حق‌کُشی و ظلم و بی‌انصافی متنفری، خودت را از اين جمع، جدا کن.
خودت حقيقت را پيدا کن و بالاتر از آن‌ها قرار بگير. سپس باصداي بلند بگو که آن شايعه، درست نيست. به محض اين‌که نترسی و با شايعه مخالفت کنی، خواهی ديد که بسياري از همان جمع، از تو طرفداری خواهند کرد
شايعه خشونتی است که جمع انجام می‌دهد. اگر می‌شنوی غيبت می‌کنند. يعنی پشتِ سر کسی، حرف می‌زنند، بپرس چه کسي گفته و چرا؟ اين پرسش‌ها، موضوع را روشن می‌کند و خشونت را کاهش می‌دهد.

برگرفته از کتاب:در برابر خشونت مقاومت کن!
مترجم: کيان فروزش

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

شرّ کم‌تر، گام نخست!

مجلس افغانستان سه روز پيش (چهارشنبه، 31 ژانويه 2007) قطعنامه‌ای را به‌تصويب رساند و تمامی افرادی را که طی ربع آخر قرن بيستم در جنگ داخلی افغانستان دست داشته‌اند، مورد عفو عمومی قرار داد. اما مأموران سازمان ملل در افغانستان، چنين مصوبه‌ای را خلاف‌نظر گروه‌های حقوق بشر ارزيابی کرده و خواهان برگزاری دادگاه جنايت‌کاران جنگی در افغانستان هستند.
در اين گفتمان چه کسی محق هست؛ مجلس افغانستان يا گروه‌های حقوق بشر؟ در بدو امر، هر انسانی عقب‌نشينی در برابر جنايات‌کاران جنگی را، خلاف عقل و وجدان و عملی غيراخلاقی ارزيابی خواهد کرد. ولی پرسش کليدی اين است که در افغانستان، کدام‌يک از گروه‌های درگير، مرتکب جنايت جنگی نشده‌اند؟ چه کسی می‌تواند مدعی گردد که در مرگ کودکان معصوم و ويرانی‌های آن سرزمين تاکنون نقشی نداشته است؟
صدای اعتراض مدافعان حقوق بشری، در زمانی به‌گوش می‌رسد که از آن‌سوی، سازمان ملل و افکار عمومی جهان، مشوق سفرهای رئيس جمهور مشرف هستند. مردی‌که نقش او را نبايد به‌هيچ‌وجه در جنگ‌های داخلی افغانستان ناديده گرفت و انکار کرد؛ اکنون می‌خواهد با دولت‌های منطقه از جمله با دولت‌های ايران و ترکيه، برسر جلوگيری از شعله‌ورشدن جنگ داخلی عراق، گفت‌وگو کند!
در چنين شرايطی، شيوه برخورد ما چيست؟ اگر ماده دوم اعلاميه سازمان ملل را در مورد مدافعين حقوق بشر (مصوبه هشتادوپنجمين جلسه عمومی) مبنا قرار دهيم که حکومت‌ها، مسئولیت اصلی و وظیفه حمایت، ترویج و تحقق کلیه‌ی مواد حقوق بشر و آزادی‌های اساسی را در هر کشور برعهده دارند؛ آن زمان، پاسخ آن‌قدرها هم پيچيده و دشوار به‌نظر نمی‌رسند. از اين منظر و در وهله نخست، درک يک نکته الزامی‌ست که مصوبه اخير، چگونه می‌تواند فعاليت‌های کارگزاران اجتماعی و حقوق بشری را در درون جامعه عشيره‌ای‌ـ‌قبيله‌ای ساخت دهد؛ چگونه می‌تواند مفاهيمی را که متعلق به ساختاری مُدرن و تراوش‌های ذهن‌های پيچيده و پيش‌رفته‌اند، در جامعه‌ای که بنيان اقتصادش را قاچاق مواد مخدر رقم می‌زند، توليد کند؛ به موازين آن عمل کند و آن‌را متحول سازد؟
در جامعه‌ای که بخش عمده جمعيت آن، به حکم اجبار و حتا در زير فشار سرنيزها نيز حاضر نيستند دختران‌شان را به مدرسه بفرستند؛ در جامعه‌ای که عقل و وجدان در درون يک‌سری قالب‌های فرهنگی‌ـ‌دينی محبوس است و مردم، نسبت به تأکيدها و توصيه‌های اولين ماده اعلاميه جهانی حقوق بشر که می‌گويد: "همگی [مردم] دارای عقل و وجدان هستند و بايد با يك‌ديگر با روحيه‌ای انسانی [و برابر حقوقی] رفتار كنند" بی‌تفاوت‌اند و آن را برنمی‌تابد؛ برپايی دادگاه‌ها و محاکمه جنايات‌کاران جنگی، نه تنها درمان دردهای ناشی از جنگ بيست و پنج ساله نيست، بل‌که زخم‌های التيام‌نيافته برادر کُشی‌ها را، بيش‌تر چرکين و غير قابل علاج خواهد نمود.
وظيفه مدافعان حقوق بشر، خصوصن در جوامعی نظير افغانستان، عراق، سودان و غيره، پيش‌گيری است نه درمان جنايت‌ها! برای جوامع متشنج با مردمی که نسبت به يک‌ديگر مواضع خصمانه‌ای دارند، محاکمه، پيش‌گيری جنايات نيست. محاکمه صدام و اعدام او، تجربه گران‌قدری‌ست و همين‌طور در مورد افغانستان، با معيارهای عقل سليم و منطق ساده رياضی، به‌هيچ‌طريقی نمی‌توان محاسبه کرد که با محکوميت و زندانی شدن افرادی مانند "ملاعمر"‌ها، مردم درس عبرتی از جنگ و برادرکُشی خواهند گرفت و يا از فردای روز محاکمه، زندگی عادی و مناسبات انسانی و صلح‌آميز در آن کشور حاکم و جاری می‌گردند.
شّر موجود و مؤثری را که مشوق جنگ‌های قبيله‌ای‌ـ‌فرقی در افغانستان بودند و هستند، نخست بايد محدود و غيرمؤثرش ساخت. سياستی که به‌تواند راه انواع بهانه‌جويی‌ها و توجيه‌ها را در آن کشور محدود و مسدود کند، به‌همان نسبت نيز قادر است انرژی‌های خفته‌ی مردم را که تحت تأثير درگيری‌های ناخواسته محبوس گشته‌اند، آزاد و در جامعه فعال سازد. تنها از طريق آزادسازی انرژی‌ها و سهيم کردن مردم در امور اجتماعی و سياسی کشور، نيروهای ايدئولوژيک، تندرو و جنگ‌طلب، در جامعه بی‌اعتبار می‌گردند. از اين منظر، عفو عمومی در شرايط کنونی، نخستين گامی‌ست در جهت محدود کردن شّر، و يا اولين حرکتی‌ست در جهت تحقق آرمان‌های حقوق بشر!

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

عکس يادگاری


رسانه‌های ترکيه تصاوير جنجال برانگيزی منتشر کرده‌اند که
ماموران امنيتی اين کشور را در حال گرفتن «عکس يادگاری»
با «اوگون ساماس»، نوجوان ترک که به قتل «هراند دينک»
روزنامه نگار سرشناس ارمنی، اعتراف کرده، نشان می‌دهد.


عصمت برکان، سردبير روزنامه راديکال، که از روزنامه‌های ليبرال ترکيه
به‌شمار می‌رود، روز جمعه در مطلبی به رفتار 'همراه با تأييد' ماموران امنيتی
با آقای ساماس اعتراض کرده و نوشته است:
"فقط کم مانده بود بوسه‌ای هم بر پيشانی قاتل زده شود.. اين تصوير طرز فکری است
که «هرانددينک» را کشت! ... اين تصوير نشان می‌دهد که قاتل و امثال او تنها نيستند،
که حاميان آنها ... در همه بخش‌های حکومت ترکيه رخنه کرده‌اند"
برگرفته از سايت فارسی بی‌بی‌سی

پ.ن: اين مطلب را ابتدا در ستون حاشيه گذاشته بودم اما نميدانم چه اتفاقی افتاد، تمام سيستم به‌هم ريخت. از آن‌جايی‌که پينگ کرده بودم، مجبور شدم کل مطلب را در متن اصلی وبلاگ بگذارم.