چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

در غم يک اديب صلح‌طلب مصری!



نجيب محفوظ مصری، يکی از برجسته‌ترين نويسندگان خاورميانه،
صبح امروز در شهر قاهره درگذشت!

اگر بخواهم بعنوان فردی علاقه‌مند به ادبيات، فردی که با نگاه غيرحرفه‌ای و بدور
از تخصص کتاب‌ها را ورق می‌زند و بيش از هرچيز می‌خواهد برداشت‌های حسی
خـود را واگـويی کند؛ درباره نجيب و آثار او، تنـها می‌توانم يک جمـله بنـويـسم:
نجيب محفوظ، بالزاک خاورميانه بود! مردی که تفکر و فرهنگ قومی‌ـ‌عربيت را،
در هر شرايطی به چالش می‌طلبيد و به نقد می‌کشيد.
شايـد اين تعـريف و مقـايسه، از جهاتی تعريف واقع‌بينانه‌ای نباشد. منطـق
حکم می‌کند که اهـل نظـر و نخبگان ادبيات، در باره آثار او، به خصوص در باره
رويکردها، گرايش‌ها و جهت‌گيری‌های مختلف ادبی‌اش، بررسی کنند و توضيح
دهند. با اين وجود و به‌زعم من، تصويری را که محفوظ در مدت نيم قرن
ـ‌اگرچه در قالب طنزی تلخ‌‌ـ در برابر چشمان به‌خواب رفته مصريان گرفت، تصويری جز چهره واقعی انسانی و تاريخی مصر نبودند. تاب و بی‌تابی‌هاش نيز، محصول تاب و بی‌تابی‌های تاريخی مصر بود. مصری که روزگاری فرعونی بود و زمانی قبطی و امروز عربی!

نجيب محفوظ، به مفهوم واقعی کلمه، نويسنده‌ای بود بومی. او از عمر 95 ساله‌ای را که پشت سرنهاد، حتا 95 روزش را در مسافرت بسر نبرد. تمام عمر را در ميان مردم خويش گذراند و با آن‌ها آميخت. از نويسنده‌ای که آثارش جهانی شد، چنين برخوردی بعيد است، چرا؟ دليل واقعی‌اش را بطور دقيق نمی‌دانم و تا اين لحظه هم مطلبی که بخواهد در اين زمينه و از زبان نجيب توضيح دهد، برخورد نکرده‌ام. اما با شناخت نسبی‌ای که از فرهنگ‌مان دارم، توضيح اين کار دشوار نيست. محفوظ می‌خواست اثبات کند که آن‌چه می‌نويسم برگرفته از متن جامعه و تمايل مردم ما است، نه اين‌که تحت تأثير تهاجم فرهنگی و نگاه بی‌گانه‌ هستم! حربه‌ای که در خاورميانه عليه دگرانديشان و منتقدان بکار می‌گيرند. ‌
وقتی شروع به نوشتن کتاب «بچه‌های محله» کرد، هنوز هيچ‌کدام از جنگ‌های اعراب و اسرائيل در تاريخ عصر ما ثبت نشده بودند. هنوز نسل ما به‌درستی شناختی از توان و ويرانگری انواع ايدئولوژی‌ها نداشتند. نه تنها در کشورهای عربی، بل‌که همان زمان در ايران ما، در شهر کوچکی که من در آن‌جا زندگی می‌کردم، هم گوش‌مان و هم چشم‌مان بدنبال حرف و حرکت اهل محله بود. چرا که حرف و منافع محله، مهم‌تر از منافع مردم شهر، استان و منافع ملی‌مان بود.
از اين منظر نجيب خوب می‌دانست که با زبان اهالی يک محله، تمام آن چيزهايی را که ايدئولوژی از آن‌ها پنهان می‌ساخت، در برابر چشمان مردم خود بگيرد و آشکار سازد. می‌خواست ثابت کند که وقتی حرف‌ها و اعتقادهای محلی‌مان رنگ و بوی سياسی می‌گيرند، به آسانی می‌توانند شعلهِ آتش جنگ‌های ويرانگر و خانمان سوز را برافروزند! بی‌سبب نيست که او شهامت نشان می‌دهد و در حمايت از انورسادات، آينده را در صلح و هم‌زيستی با کشور اسرائيل توصيف می‌کند.
او مرد صلح و خواهان بازگشت آرامش به خاورميانه بود. اما صدايش در پس ديوارهای شانتاژ پنهان ماند! اين نوشتم که بگويم اگر تا ديروز، جامعه ادبی و سياسی خاورميانه تحت تأثير ايدئولوژی‌های مختلف بودند، و صلح‌طلبی نجيب محفوظ را به باد انتقادهای تند و بی‌رحمانه‌ای می‌گرفتند؛ اکنون پوزش بزرگی را به او مديون‌اند. شايد در غياب او، جامعه خاورميانه واقعيتی را به‌پذيرد که هيچ ضايعه‌ای، مهم‌تر و اسف‌بارتر از مرگ يک انسان صلح‌طلب نيست!

سه‌شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۵

جبهه ضد جنگ؛ جبهه سوم ـ ۳

انگيزه و هدفی را که اين نوشته ـ‌اگرچه به اشاره و گذرا‌ـ دنبال می‌کند اثبات يک امر کاملا بديهی است: طرح و بزرگ‌نمايی هلال شيعه‌ای، یعنی گسترش ناهنجاری‌ها در منطقه! اثبات اين نکته که بر چنين مبنايی هيچ منافع و هويتی را، نه می‌توان خلق کرد و نه حول آن اتحاد و يک‌پارچه‌گی ايجاد نمود. اين رهيافت در حقيقت بدنبال شکستی است که بعد نيم قرن برافراشتن پرچم دشمن فرضی، سرانجام دولت‌های عربی و در رأس آن‌ها مردم فلسطين، مجبور شدند تا موجوديت حقوقی‌ـ‌سياسی و انسانی اسرائيل و يهوديان را در منطقه بپذيرند و تأييد کنند.
اگرچه بخش اندکی از نسل جوان و اغلب از ميان عرب‌های مهاجر، راهی را که پدران‌شان طی کرده‌اند غيرعقلانی می‌بينند و معترض‌اند؛ ولی کم هم نيستند افرادی که يهودی ستيزی‌شان جنبه حيثيتی به‌خود گرفته است. آنان در انتظار موقعيتی هستند تا اين خلاء را با مسائل سياسی‌ـ‌مذهبی تازه‌تری پُر سازند. فراموش نبايد کرد خاورميانه‌ای که قرن‌ها مرکز تعامل اديان، مذاهب و فرقه‌های مختلف بود، در عصر جبهه‌بندی‌های ايدئولوژيک جهانی، به مرکز ثقل ناهنجاری‌ها و جنگ‌ها مبدل شد. حداقل سه نسل مختلف، در اوج اختلافات قومی‌ـ‌دينی و جنگ در اين مناطق متولد گرديدند و در آن فضا و فرهنگ پرورش يافته‌اند. در چنين جوامعی، زبان و واژه‌ها، ديگر ابزاری نيستند برای ايجاد تعامل متقابل و شکل‌دهی گفتمانی تازه و مطلوب. بل‌که در عرصه زندگی و در مناسبات روزانه، خود نوعی رفتار و عمل برای تداوم جنگ و دامن زدن به ناهنجاری‌ها است. از اين منظر طرح هلال شيعه‌ای، به‌سهم خود می‌تواند اساس يک بازی بغايت وحشتناک و خطرناک را در منطقه ما رقم زند!
ناگفته نماند که بحث جدال شيعه و سنی، به‌رغم سابقه تاريخی و منازعات پراکنده‌ای که در اينجا و آن‌جا شاهدش هستيم، به‌نظر يک بحث استراتژيکی نيست. توان بسيج عمومی را در دراز مدت ندارد، و نمی‌توان آن‌را جايگزين جنگی ساخت که محصول تداوم پانزده قرن تفکر يهودی ستيزی در منطقه بودند. اما از آن‌سوی نيز، نمی‌توانيم ديدگاه‌ها و عقايد دولت‌ها و تأثيراتی که می‌توانند در کوتاه‌مدت برافکار عمومی بگذارند، ناديده بگيريم. آن هم جنگی که برای دولت‌های عربی به‌منزله رهايی از گرداب و کسب حيثيت دوباره معنا می‌دهند.
جدا از اين، دامنه‌ی چنين نظری از حيطه‌ی قدرت و تمايل چند دولت عربی فراتر رفته است. امروز تفکر محافظه‌کارانه و سنتی انگليسی ـ‌که نود سال پيش، در طراحی و تولد کشور عراق نقش داشته‌ـ معتقد است دولت بوش عملا با حذف یک دولت سنی مذهب در عراق، به تخريب ديواری دست زد، که در دو سوی آن‌ شیعیان قرار گرفته بودند. در واقع هم‌صدايی دولت‌های اروپايی و عربی در اين لحظه، نه به‌مفهوم اوج‌گيری اختلافات سنی و شيعه، بل‌که هر دو گروه معتقدند با سقوط صدام حسين، توازن نيروها در منطقه به نفع ايران برهم خورد و بيش از همه موجب افزایش قدرت اين دولت گرديد.
همين نمونه‌ها و اشاره‌ها بيان‌گر اين حقيقت‌اند که اگر دگرباره تسليم سرنوشتی گرديم که دولت‌های منطقه به کمک اروپائيان برای‌مان رقم بزنند؛ يعنی زندگی و آينده دو نسل ديگر را در منطقه، با جنگ گره زده‌ايم! آيا نبايد پيشاپيش در برابر شکل‌گيری چنين افکاری آمادگی داشت و مبارزه نمود؟
ادامه دارد

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

جبهه ضد جنگ؛ جبهه سوم ـ ۲

توضيح: با پوزش از بازديدکنندگان اين صفحه، که بدليل بيماری تاخيری در ادامه پخش مطلب افتاد و اکنون با گذشته چند روز فاصله آن‌را مشاهده می‌کنيد!
در جابه‌جايی کنونی جهانی، همه‌ی ملت‌ها در معرض خطری قرار گرفته‌اند که ناخواسته، حادثه‌ای برآنان تحميل گردد و زندگی و سرنوشت‌شان را به‌گونه‌ای ديگر و به‌ظاهر، خلاف نقش و تمايل و برنامه آن‌ها رقم زند. اما تحميل حادثه‌ها (خواه طبيعی و خواه از جانب گروهی از انسان‌ها) بر زندگی بشر، مختص به عصر ما و پديده تازه‌ای نيستند. حداقل برای ايرانيانی که اکثريت همسايه‌گانشان کشورهای نوبنياد هستند، عمری در معرض تهاجم قوم‌های مختلف قرار داشتند و يا نياکان ما در طول تاريخ و بحکم شمشير و ترس از مرگ، دو بار دين و مذهب‌شان را از اساس تغيير داده‌اند؛ چنين پديده‌ای ناآشنا و نامفهوم نیستند.
اما چرا به‌رغم آمادگی‌های تاريخی، و نقش و حضوری را که به سهم خود در شکل‌گيری خاورميانه جديد داشته و ايفاء می‌کنيم، از شنيدن چنين نامی وحشت داريم؟ به باور من، يکی از ده‌ها علت چنين وحشتی را، گسترش تکنولوژی و ارتباط‌ها، و بمب‌باران مداوم خبرها، گزارش‌ها و تفسيرها بر اذهان‌ عمومی رقم می‌زنند. يعنی بيش‌تر تحت تأثير تبليغاتی هستيم که دولت‌مردان منطقه و رسانه‌های عربی و اروپايی، شکل‌گيری خاورميانه جديد را بعنوان يک حادثه تحميلی و يک پروژه از قبل برنامه‌ريزی شده توضيح می‌دهند.
در گريز از اطاله کلام، از بحث‌هايی که به جنس و نوع حادثه، تعريف آن و چگونگی شکل‌گيری و تأثيرگذاريش و در اينجا، از نقطه‌ی آغازينی که با تهاجم صدام به کويت و انفجار برج‌های دوقلو رقم خورده‌اند، تعمدا چشم‌پوشی می‌کنم. اما، توان تخريبی هر حادثه‌ای را ـ حتا اگر به خواست و تمايل عوامل خارجی تحميل شده باشند‌ـ نمی‌شود از توان، ظرفيت و دانايی مردمی که چنين حادثه‌ای بر آن‌ها تحميل گرديده است، تفکيک نمود و جداگانه مورد بررسی قرار داد. اگر سقوط صدام حسين را بعنوان حادثه‌ای تحميلی و ناشی از خواست دولت آمريکا بدانيم ـ‌که عملا می‌دانيم‌ـ، پرسش اين است چرا مردم منطقه قادر نيستند تا اين حادثه را به فرايندی سازنده مبدل سازند؟ چرا ما باشعارها، تبليغات و کمک‌های خود همواره فرايند تخريب را تقويت می‌کنيم، و هم‌چنان، گسترش نابسامانی را مهم‌تر از سامان بخشيدن می‌بينم؟
کافی است برای لحظاتی کوتاه عينک ايدئولوژيک را از مقابل چشم‌های‌مان برداريم. آن‌وقت با هزار و يک دليل می‌شود اثبات کرد که شکل‌گيری خاورميانه جديد، نه به‌خواست آمريکا، بل‌که برگرفته از يک‌سری گسست‌های بنيادی و درون جامعه است. گسست‌هايی که در دو سطح قومی‌ـ‌ملی و ملی‌ـ‌جهانی، عمل‌کردهای مختلف، متضاد و بغايت مخرب دارند. عمل‌کردهايی که هم ملت‌های عرب را فرسوده و نا اميد از زندگی ساخته است؛ و هم تحت تأثير اين دوگانه‌گی، از نقش و وظايفی که می‌توانند در فرايند جهانی شدن برعهده بگيرند، از اساس بازمانده‌اند.
تهاجم آمريکا به عراق، بسان نيش‌تری بود که بر دُمل چرکينی وارد آمده باشد. اين حُسن را داشت که در دوماهه اوّل بعد از تهاجم، بسياری از گسست‌هايی که به‌ظاهر ديده نمی‌شدند و يا در معرض ديد عمومی قرار نداشتند، چون آينه‌ای شفاف در مقابل چشمان اعراب گرفته شوند و جهت نگاه آنان را متوجه موضوعاتی به‌مراتب مهم‌تر از مسائل قومی‌ـ‌مذهبی‌ـ‌عربی به‌گردانند. گسست‌هايی چون جنسی، نسلی، مهاجرتی، طبقاتی، روستايی‌‌ـ‌شهری و حوزه عمومی‌ـ‌خصوصی، سوغات خارجی نبوده‌اند. اين‌ها معضلاتی هستند که در بطن جامعه سنتی عراق پنهان بودند و همواره در حال غليان و فوران. چنين معضلاتی را ديگر نمی‌شود با طرح شعار هلال شيعه‌ای سرپوش نهاد و از نظرها مخفی ساخت!
ادامه دارد
در همين زمينه:
خون را با خون پاک نمی‌کنند!
نقش صدام، عليه فرهنگ مُنجی‌خواهی

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

جبهه ضد جنگ؛ جبهه سوم ـ ۱

آيا جدايی شيعه ـ سنی در خاورميانه اكنون از تعارض ميان اسرائيل و عرب‌ها عميق‌تر شده است؟
دو هفته‌ای است از درون متن بسياری از تفسيرها، مصاحبه‌ها و گزارش‌هايی که پيرامون درگيری‌های اخير لبنان نوشته يا گفته می‌شوند؛ پرسش فوق را می‌توان بيرون کشيد. ولی موضوع مهم‌تر، نخست اين‌که بدانيم در پستوی ذهن طرح کنندگان چنين پرسشی، چه اهداف شومی می‌توانند پنهان باشند؟ دوم، آيا اروپا ـ‌که بيش از همه خود را حول چنين نظری مشغول ساخته‌ـ دوباره به سياست‌های لحظه‌ای قرن بيستمی برگشت؟ و آيا نبايد نگران شرايطی بود که برخی از سياست‌مداران اروپايی، بار ديگر می‌خواهند از اين نمد، کلاهی امنيتی برای خود و کشورشان به‌دوزند؟
شالودۀ چنين تفکری را شکل‌گيری هلال شيعه‌ای در منطقه تشکيل می‌دهد. و هلال شيعه‌ای را اولين‌بار عبداله پادشاه اردن، به اين دليل که از انتقام و تيررس بنيادگرايان سنی مذهب به‌دور و در امان بماند، طرح می‌کند. اما جدا از اين‌که هلال شيعه‌ای واقعيت است يا تخيل، دانستن حقيقتی در لحظه‌ی کنونی حائز اهميت‌اند که:
پندارهای سياست‌مداران عربِ پای‌بند به سياست‌های لحظه‌ای، وقتی در جوامع سنتی و سست‌بنياد کشورهای عربی، تابع تمايلات عاميانه می‌گردند و خرقه سنتی به‌تن می‌کنند؛ از آن سياست، خرده سيستمی ساخته می‌شود که با اتکاء به آن، شايد به‌توان چند روزی را در امان بود و از درمان ريشه‌ای و سراسر بحرانی کشورهای عربی در عصر حاضر سر باز زد و گريخت ولی، تجربه تاريخی، بارها ثابت کرده است که هويت‌های اسلامی‌ـ‌عربی و پان عربی و غيره، هرگز نمی‌توانستند بعنوان روساخت‌های معتبر و قابل اتکاء، جوامع عربی و دولت‌های‌شان را از بحران رهايی دهند!
هم عبداله و هم تئوريسين‌های اروپايی میدانند که رهبران و نخبگان سياسی شيعيان عراق در مجموع، مخالف رويکردهای سياسی دولت شيعه‌ای ايران‌ بودند و هستند. همين‌گونه رهبران فکری و سياسی حزب‌الله، مخالفان نظری انديشه ولايت و فقه بسته‌اند که حکومت ايران از آن پيروی می‌کند. هم در عراق و هم در لبنان، شيعيان می‌خواستند در قالب يک حزب سياسی حضور و رويکرد داشته باشند. اما اين حرکت و سمت‌گيری، باب طبع رهبران سياسی و مذهبی منطقه نبود. آن را بدعتی می‌دانستند عليه سنتی که تا اين لحظه برمنطقه حاکم است و به همين دليل زهر خويش را ريختند تا مسير حرکت آنان را تغيير دهند و تاحدودی هم دادند.
اغراق نيست اگر گفته شود عواملی که موجب شدند تا يک شبه افرادی مانند صدر و نصرالله در بورس خبری جهان قرار بگيرند، نه تمايل و تحريک دو دولت ايران و اسرائيل در ظهور آنان کارساز بوده است بل‌که، آن دو، تحت تأثير همان منطق و قدرت شبه‌ـ‌ماورايی‌ای بوده‌اند که تا همين امروز، به‌صورت عربيسم سنی مذهب در منطقه سيطره و عمل‌کرد دارد. تاريخ صدر اسلام نشان می‌دهد که شيعيان هيچ‌وقت بدعت گزاران جنگ نبوده‌اند. در نيم قرن گذشته و در جنگ‌های مختلف اعراب و اسرائيل، شيعيان هرگز نقش کليدی نداشته‌اند. اتفاقا و برعکس، هم در صدر اسلام و هم در جنگ اخير لبنان، نقش اصلی دولت عربی «شام» را نمی‌توان ناديده گرفت و انکار کرد. حال چرا حزب‌الله لبنان مورد نکوهش قرار می‌گيرد و حکومت سعودی از روحانيون وهابی می‌خواهد تا عليه آنان به‌عنوان منحرفين و بدعت‌گزاران فتوا صادر کنند، موضوعی است قابل تأمل و انديشيدن.
ادامه دارد

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

لوکوموتيو زمان

ای کاش می‌شد يدک‌ها و واگُن‌هايی را به پشت لوکوموتيو زمان بست!
اين آرزو يک حُسن داشت. اگر همه‌ی عوامل طبيعی، تاريخی، سياسی و دينی، دست‌ به‌دست هم می‌دادند و مجبورت می‌ساختند که ساليان درازی را در ايستگاهی بگذرانی و ثابت و چشم‌انتظار در گوشه‌ای به‌ايستی؛ دست‌کم يک‌بار، شانس آن‌را داشتی تا در گذر عمر، گذر قطاری را که انواع واگن‌های فرهنگی را حمل می‌کرد و به‌سمت آينده می‌راند؛ با چشم‌های خود ببينی!
اکنون ... اگر نبش قبر کنند ـ‌کاری که سال‌ها در ايران مرسوم است‌ـ و پدرم به‌ناچار به دنيای ما بازگردد، بی‌آن‌که نيازی به راهنما داشته باشد، مسير خانه و زندگی را پيدا خواهد کرد. در عوض، اگر پسرم به ايران برگردد، بدون عصاکش، قادر نيست از عرض خيابانی بگذرد.
و من، بعد سال‌ها انتظار در آخرين ايستگاه عمر، امروز حس می‌کنم که زمين در زير پايم می‌لرزد!
آيا قطار زمانه نزديک می‌شود؟ يا نه، زلزله‌ای در راه است؟ کارشناسان می‌گويند: ايران سرزمينی است زلزله‌خيز!

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

تأملی گذرا و فهرست‌وار درباره کودتا!

هر سال در چنين روزی (28 مرداد) ناخواسته در برابر پرسشی قرار می‌گيرم: کودتای سال 32 ، چه تأثيری بر زندگی کنونی و امروزمان داشت و گذاشت؟
متأسفانه برخورد و فهم درست يک حادثه تاريخی بنا به دلايلی در جامعه ما جنبه ايدئولوژيک پياده کرده است و هر کسی، بنا به وسعش، مرزهای ممنوعه‌ای حول آن کشيدند و می‌کشند. با اين وجود، حضور اجتماعات متفاوت و بحث‌هايی را که گروه‌های مختلف دولتی و غيردولتی در اين روز راه می‌اندازند، بيان‌گر حقيقت تلخی است که هنوز ابعاد آن دقيقا مورد کنکاش و بررسی قرار نگرفته‌اند. و از طرف ديگر و بدنبال اين سخن، ضروری‌ست تا پرسش ديگری نيز طرح گردد که آيا بررسی مجدد کودتای 28 مرداد، به‌نحوی ارضای روحيه و تمايلی‌ست که ايرانيان به آن جنبه حياتی‌ـ‌ايدئولوژيک داده‌اند؛ يا نه، برخلاف پاره‌ای ارزيابی‌های غرض‌ورزانه، يکی از مهم‌ترين موضوعات عصر ما است که از جهات مختلفی، می‌توان آن تجربه را با آينده و چشم‌انداز خاورميانه گره زد و از خطاهای احتمالی دوری جُست؟
آن نگاه و حديثی که بيش از پنج دهه توسط ايرانيان بازخوانی و همواره ترميم می‌گردند، نه تنها به کار امروزمان نمی‌آيد و فاقد اعتبار سياسی و تاريخی است، بل‌که اکثريت ارزيابی‌های گذشته، به‌هيچ‌وجه توجه‌ای به يک‌سری عوامل کليدی پيوندهای ميان مردم، بحران‌های پی‌درپی و از خودبيگانگی کنشگران نخبه (از جمله مصدق) نکرده‌اند و همه مسائل را، تا سطح منافع حزبی‌ـ‌قبيله‌ای تنزل می‌دهند. وانگهی، چه خوش‌مان بيايد و چه نيايد، بدون وجود يک‌سری مؤلفه‌ها (البته اگر کودتاهای بوليوی را از فهرست کودتاهای جهان خارج سازيم) امکان تحقق و پيروزی کودتا غير ممکن بود:
نخست، هرکودتايی بايد مستند به يک مبنای تئوريک و قابل توجيه باشند؛ دوم، از نظر فرهنگی، خود را هماهنگ باتمايلات و سليقه‌های مردم بدانند؛ سوم، مبرم‌ترين خواست‌ها و نيازهای اقتصادی مردم را در کوتاه‌ترين زمان ممکن پاسخ‌گو باشند؛ چهارم، و مهم‌تر از همه شرايطی است که کودتا، توسط نيرويی اعمال می‌گردد که يا از پايگاه مردمی قابل توجه‌ای برخوردارند و يا مردم تحت تأثير عوامل روحی و روانی به‌عنوان ناظران بی‌طرف، ميان کودتاگران و قربانيان کودتا قرار بگيرند.
آن‌چه که امروز و مهم‌تر از هرموضوعی مدنظر و مورد توجه قرار می‌گيرند، مبنای تئوريک کودتاست. کودتای 28 مرداد، اولين کودتايی بود در جهان که از دل تفکر جبهه‌بندی‌های ايدئولوژيک و شکل‌گيری نظام دو جبهه‌ای جهانی و ورود به دوره جنگ سرد، بيرون آمده است. در نتيجه، انگيزه و هدف ايدئولوژيک داشت. و بديهی است هر تهاجم ايدلوژيکی، برانگيزانند واکنش‌های ايدئولوژيکی نيز هست. واکنش‌هايی که به‌سهم خود می‌توانند سرنوشت تراژيک و کميک را توأمان برای مردم رقم زنند و ديديم که از دل چنين کودتايی، انقلاب اسلامی شکل و قوام گرفت. رهبری در رأس انقلاب قرار گرفت، که خود از حاميان کودتا بود!
تحليل و توجيه ظاهری کودتاگران چنين بود که نيروی چپ ايران در حال قدرت‌گيری است! به زبانی ديگر، آرزوی روس‌ها مبنی بر دست‌رسی به آب‌های گرم خليج‌فارس، در حال تحقق است. آيا واقعا نيروی چپ می‌توانست در آن زمان قدرت سياسی را قبضه کند؟ تحليل‌های واقع بينانه، پاسخی منفی به اين پرسش می‌دهند. تمام تلاش و کارنامه چپ، تصاحب سه کرسی پارلمان طی دوازده سال فعاليت مداوم بود. برعکس و اتفاقا، وجود و حضور چپ که مبارزات علنی و پارلمانی را پذيرفته بودند، نه تنها راه رسيدن به دموکراسی را در کشور هموار می‌ساخت، بل‌که به‌سهم خود، می‌توانست در تغيير توازن نيروهای درون جامعه عليه انديشه‌های بغايت ارتجاعی، مؤثر و کارساز باشد.
موضوع قابل تعمق در اين زمينه، کودتاگران ـ‌اعم از نيروی داخلی و خارجی‌ـ با نگاه ايدئولوژيک خود، هم به منافع ملی، هم به منافع جهانی ضربه زدند و آينده و امنيت دو نسل را قربانی منافع لحظه‌ای خود ساختند. از منظر ژئواستراتژيک، يک ايران دموکراتيک، نه تنها منافع امپرياليسم جهانی را مورد تهديد قرار نمی‌داد، بل‌که می‌توانست بعنوان يک نيروی متعادل کننده‌ بی‌طرف، نقش مهمی را در اوضاع خاورميانه امروزی برعهده بگيرد و بازی کند. بيست‌وپنج سال کمک‌های بی‌دريغ کشورهای جهانی به کشور ترکيه و تقويت موقعيت‌های سياسی او در منطقه و نگرفتن نتيجه دل‌خواه، نشان می‌دهد که هنوز رهبران سياسی جهان، تحليل دقيقی از موقعيت ژئوپلتيک ايران ندارند و يا دارند اما، لجوجانه می‌خواهند آن‌را ناديده انگارند.
نکته ديگری که کم‌تر در کودتای 28 مرداد مورد ارزيابی دقيق قرار گرفته‌اند، تمايل و گرايش سياسی‌ـ‌مذهبی جامعه اروپاست. به‌رغم وجود انسان‌های خوش‌فکر و صاحب‌نظر در اروپا، اروپائيان هيچ زمان از دريچه فرهنگی به معضلات و بحران‌های درون خاورميانه نگاهی نی‌انداخته‌ و در جهت ارتقای آن گامی برنداشته‌اند. چنين نگرشی امروز نيز خود را به‌انحای مختلف بروز می‌دهد و به‌همين دليل، بسياری از مسائل حقوق بشری را تابع ملاحظات سياسی می‌کنند. متأسفانه، ايرانيان بار همه گناهان را به گردن آمريکا انداخته‌اند و موقعيت بازدارنده اروپا را، نه ديروز و نه امروز بطور دقيق مورد مطالعه و بررسی قرار نداده‌اند.
در هرحال ـچه دوست داشته باشيم و چه نداشته باشيم‌ـ اگر اين موارد (و ده‌ها مورد ديگری که در اينجا اشاره نشد) بطور دقيق بررسی نشوند، نه تنها گذشته ما هم‌چنان در پشت پرده ابهام قرار می‌گيرد، بل‌که آينده ما و راهی که ناچاريم برگزينيم، هم‌چنان نامشخص و نا روشن خواهند ماند!

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵

زنده‌ باد انقلاب نارنجی من!

از مُدرن‌ها بدون تنفر سخن بگو و از قدما بدون ستايش‌گری. هر
يک را به‌خاطر شايستگی‌شان قضاوت‌کن و نه به‌دليل قدمت‌شان.
ُرد چِسترفيلد: نامه‌هايی به پسرش ـ 22 فوريه 1748 *

اگر بخواهيم تجربه زشت شناختی و تجربه تاريخی به‌جامانده از اعمال قدرت‌های مذهبی را در هم بی‌آميزيم، بی‌اغراق به اين نتيجه خواهيم رسيد که کشاندن رامين جهانبگلو ـ يکی از چهره‌های سرشناس عرصه فلسفه ايران‌ـ به‌پای تلويزيون و گرفتن اعتراف نمايشی از او؛ يکی از زشت‌ترين، بی‌رحمانه‌ترين و ضد انسانی‌ترين عمل در طول تاريخ است!
آيا می‌توانيم چنين نمايش مسخره‌ای را بمفهوم بازخوانی «فراخوان کُهنه» در مقابل هرآن چيزی‌که از آن بوی تازگی به مشام می‌رسند، معنا کنيم؟ آيا شوی تلويزيونی‌ای را که دادستان کل ايران نويد پخش آن‌را داد، می‌شود در چارچوب منازعۀ «سنت» و «مدرنيته» گنجانيد و مورد محاسبه‌ و تحليل قرار داد؟ و يا بگوئيم غريزه دست‌يازی حکومت به شيوه‌ها و عادت‌های تکراری، بروز همان احساسات سنتی و هميشگی‌اند که مسئولان نظام ارزشی، دگرباره و به اصرار می‌خواهند به‌قبولاند که بيش از اين توان تساهل و پيش رفتن را ندارند؟
من بر اين باور نيستم! اگر «مُدرن بودن»، يعنی آگاهی داشتن نسبت به زمانه و زندگی است؛ نه تنها مسئولان جمهوری اسلامی، بل‌که بن‌لادن و گروه القاعده نيز به اين حقيقت واقف‌اند که اين نحوه از انديشيدن و رفتار را نمی‌شود در ظرف زمان گنجانيد. آن‌ها به‌تر و دقيق‌تر از تو و من می‌دانند که اگر روح خويش را به اجبار در زندان کُهنگی محبوس ساخته‌اند، تن‌شان، در رودخانه مُدرن شناور و جاريست. بنابراين، از اين جدايی فقط می‌توان واکنش‌های کليشه‌ای را انتظار داشت. واکنش‌هايی که مروج و مشوق از خودبيگانگی است و می‌کوشد تا با جداسازی جان جامعه از کالبد آن، جنگل خودبيگانگی را توسعه دهند.
سنت برای خودش چارچوب‌های اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی مشخصی دارد. حتا از نظر روش‌شناسی، يک‌سری شيوه‌های آماده‌ای است برای موارد و موقعيت‌های همانند و مکرر. اما آن‌چه که امروز ما می‌بينيم بيش‌تر سياست دشمن‌تراشی است تا سياست سنتی! جز در ايران، آيا نظام ديگری را می‌شناسيد که به‌عمد و دانسته، سياست نا امنی و ارعاب را در درون مرزهای خود گسترش دهد و مشوق رفتارهای ناسازگار مردم با نظام باشد؟ چرا چنين است؟ زيرا اين گروه از خودبيگانه، حضور و موقعيت خويش را تنها با اتکاء به حضور دشمن فرضی می‌تواند توجيه کنند. و به همين دلیل، نه تنها «سنت» مورد ادعای آنان، ديگر سنت بمفهوم عام و رايج نیست، بل‌که اين سنت (س.ن.ت) مورد ادعا، نشانه‌ی سه حرف اختصاری و به‌هم پيوسته‌ای‌ست از يک عبارت: ستم‌کارترين ن‌يروی ت‌اريخی!
اما چيزی را که مسئولان نظام توان فهم آن‌را ندارند، اين بار، مرد متفکری را به اعتراف واداشته‌اند تا با زبان خود بگويد خواهان راه انداختن انقلاب نارنجی در ايران بود. غافل از اين‌که اين اعتراف، خود علتی خواهد شد در جهت شکل دادن اذهان عمومی! اکنون ديگر دهه شصت نيست و خُرد و کلان هم می‌دانند که جهانبگلو، عضو هيچ‌يک از گروه‌ها و سازمان‌های سياسی نبود و نيست. جدال برسر انديشه‌ است. و اعتراف انديشمند، مثل شکل‌گيری انديشه، حرکتی است که ايدۀ شک، نقد و بحران، در بطن آن جای دارد. فردا از همين بحران، حرکتی شکل خواهد گرفت که شعارش را از هم اکنون می‌شنويم: زنده باد انقلاب نارنجی من!
* ـ برگرفته از کتاب مدرن‌ها ـ رامين جهانبگلو

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

تحليل گفتمانی دين و حقوق بشر ـ ۳

وقتی پاپ جان پُل ششم در برابر مردم جهان زانو می‌زند و نسبت به اعمال غيراخلاقی و جنايت‌کارانه کليسا در طول تاريخ عليه انسان و انسانيت، ابراز انزجار کرده و عذر می‌خواهد؛ آيا اين بدان معناست که فقه مذهب کاتوليک، در پذيرش مسائل و مقولات حقوق بشری، آماده‌تر، منعطف‌تر و مترقی‌تر از فقه مذهب شيعه است؟
کليسای کاتوليک هنوز در برابر یک‌سری مسائل کليدی مانند جراحی‌های دگرجنسی و سقط جنين، نه تنها مسئله‌دارست، بل‌که با تمام توانش در برابر قوانينی که به اين امور می‌پردازند، ايستادگی می‌کند. در عوض، در چند سال گذشته، دولت و روحانيت ايران بدون سر و صدا، بيش‌ترين انعطاف را برای جراحی‌های دگرجنسی از خود نشان داده‌اند. يا تلاش و تبليغ مستمر دولت اسلامی در جهت تنظيم خانواده و جلوگيری از ازدياد نسل، به‌هيچ‌وجه سازگار با رهنمودهای کتاب، سنت و فقه نيست! آيا بنظر شما اين قبيل برخوردهای متناقض، قدری عجيب نيستند؟
چرا می‌گويم عجيب؟ ظاهرا در حوزه‌ای که فقه (بطور مشخص مثال روحانيان ايران) امکان تصميم‌گيری‌ها را در يک‌سری مسائل پايه‌ای ممنوع يا محدود می‌کند، فقيه ناچار است تا از يک‌سو و براساس الزامات و ضروريات زمانه، تصميمی اخلاقی‌ـ‌نظری در اين زمينه‌ها گرفته ‌شوند؛ اما از سوی ديگر، آن تصميم ناسازگار با اصول را، به‌نحوی با فقه و دين مرتبط سازد و پيوند زند. در واقع، آن الزامات از جهتی (تأکيد می‌کنم که از جهتی) تحميلی است و فقيه يا پاپ و ديگران در زندگی و از سرناچاری در می‌يابند که شرط تحقق بخشيدن آن چيزی را که آرزومندند، شرط نامتحقق بودنش نيز هست. چرا اين‌ طور است؟ در پاسخ به اين ابهام، می‌توان دلايل مختلفی را برشمرد ولی، مهم‌ترين علت را در انطباق دين با سياست بايد ديد. وقتی اين دو برهم منطبق می‌گردند، روح سياست در کالبد دين حلول کرده و دين را تابع قوانين و منطقی می‌سازد که ما بنام فلسفه سياسی می‌شناسيم.
يک مثال مشخص ديگر: رهبری که هم‌راه با انقلاب اسلامی آمده بود تا جامعه اسلامی را رسوب‌زدايی کند و احياگر قوانين صدر اسلام باشد، چرا و به چه دليل همه‌ی آن شروطی را که در جهت تحقق ولايت و ساختن جامعه اسلامی ضروری می‌دانست و پيشاپيش تئوريزه کرده بود، ناگهان زير پا گذاشت و تن به نوآوری داد؟ فقه را غبارزدايی کرد و با وارد کردن سه عنصر زمان، مکان و به‌ويژه مصلحت (که شورای مصلحت نظام نماد بيرونی آن است)، احکام فقهی را متناسب با شرايط روز و نيازهای مردم ايران تغيير داد؟
چنين تغييراتی از اين حيث حائز اهميت‌اند که وقتی بدانيم مطابق دستگاه نظری ولایت، نه حقوق مردم در چنين جامعه‌ای قابل اندازه‌گيری است و نه ولی‌فقيه را، به اين دليل که به نفوس و اموال مردم ولايت تشريعی دارد، می‌توان مقيد به قانون ساخت. بنا براين فهم اين موضوع دشوار نخواهد بود که عقب‌نشينی نظری ولی‌فقيه، امری‌ست اجباری و تحت تأثير يک عامل فرا تمايل شکل گرفته است. در نتيجه تفکری که از همان لحظه بدو ورود خواهان سياست يک‌پارچه‌سازی در جامعه بود، و با وجودی که به‌ظاهر 9/99 درصد آرای مردم را پشتوانه داشت، در عمل و در فرايند خويش به علتی برای يک‌پارچه‌زدايی مبدل گرديد. اين قانون نه تنها در ايران، بل‌که در همه جای جهان و حتا برای افغانستان دوران طالبان نيز صادق بود و هست. قانونی که برملا کننده راز اصلی اوج‌گيری بنيادگرايی در عصر ماست! و بنيادگرايان، هنوز نمی‌خواهند بپذيرند که جامعه براساس يک منطق درونی، ديگر کليتی واحد متصور نمی‌گردد.
وانگهی، دين ـ‌چه مسيحی و چه اسلام و يا هر نام ديگرـ بدون وجود و حمايت دين‌باوران، مفهوم و فراگيری خويش را از دست خواهد داد. فقها ناچارند به نحوی انعطاف‌پذير هم باشند. يعنی با تغيير شرايط زندگی انسان‌ها، از آن‌جايی‌که می‌خواهند وفاداری گروه‌های وابسته به خود را که بسمت جلو گام برميدارند حفظ کنند؛ راهی غير از ورود به قلمرويی که غيرقابل تصميم‌گيری‌ست، ندارند. اگر چنين فرايندی قانون‌مندست، چرا هيچ يک از فصل‌های تاريخ ايران در تأييد آن گواهی نمی‌دهند؟ پاسخ به اين پرسش را در فرصتی ديگر دنبال می‌کنيم!

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵

تحليل گفتمانی دين و حقوق بشر ـ ۲

از منظر نگاه فقهای شيعه، اصولِ دين، ثابت و غيرقابل تغيير است. ولی اسناد و حوادث تاريخی حقيقت ديگری را برملا می‌سازند که نخبگان ايرانی، از نخستين لحظات بعد تهاجم اعراب، يعنی پيش از تدوين فقه شيعه و پيدايش فقيه، سه اصل ثابت توحيد، نبوّت و معاد را برنمی‌تابد و آن‌را کافی و پاسخ‌گوی نيازهای مردم و جامعه عصر خويش نمی‌بينند و دو اصل مهم عدالت و امامت را برآن اضافه نمودند. دو اصل مهمی که امروز ارکان اساسی مذهب شيعه را تشکيل می‌دهند.
شکست ايرانيان بدين معنا نبود تا آن‌ها يک‌شبه ـ‌حتا به‌حکم شمشير‌ـ از تفکر فلسفی و سياسی ايران‌شهری دل‌ کَنده و تسليم ايدئولوژی حکومت غالب گردند. انگيزه تاريخی و سياسی‌ای که از همان ابتدا واژه‌های عدالت (بمفهوم برابری حقوقی) و امامت (بمفهوم حکومت موروثی) را برجسته و حتا در ذهنيت بخشی از اعراب نشاندند، بيش و پيش از همه به چارچوب‌ حقوقی و شيوه زمامداری می‌انديشيد. ضابطه و شيوه‌ای که در عصر هخامنشيان و ساسانيان و حتا بعد حمله اسکندر، در ايران مرسوم و رايج بود و بجرئت می‌توان گفت که اين دو عنصر، هويت ايرانی را شکل و قوام می‌دادند.
حکمت ايرانی که شيوه فرمانروايی را برپايه‌های آزادی و برابری انسان‌ها در انتخاب دين و فرهنگ محک می‌زد و شاه را بعنوان عنصری بی‌طرف، بيرون از اين دايره ـ‌که به دين خاصی وابسته نبود‌ـ قرار می‌داد؛ ناگهان با مهاجمانی روبه‌رو گرديد که جز زبان دين (آن هم بی‌هيچ کتاب و اسنادی تنها در محدوده شنيده‌های خود از روسای قبايل)، زبان ديگری را نمی‌پذيرفتند. و مهم‌تر، مهاجمان آرمان‌خواه، بنا به وعده‌هايی که به آنان داده شده بود، پيش و بيش از همه به کسب غنايم و تخريب هرآن‌چيزی را که نمی‌شود به غنيمت گرفت می‌انديشيدند.
در چنين شرايطی حکمت ايرانی، ناگزير متوسل به حربه دين گرديد. نياکان ما می‌خواستند از اين‌طريق جامه نوينی را با سبک و دوخت ايرانی، به تن دين جديد بپوشانند. مذهب شيعه، اگرچه شاخه‌ای از اسلام است و شيعيان خود را مسلمان و ادامه دهندگان راه واقعی محمد می‌دانند؛ اما در واقع و در عرصه عمل، دينی است در جوف دينی ديگر. بنيان‌های فلسفی و سياسی‌اش، از او چهره‌ای مستقل و جدا می‌سازد. چهره‌ای که در واقع نقد نبوّت است. نقد ديدگاهی که رابطه خدا و انسان را محدود، انحصاری و ملزم به واسطه می‌کرد که حکمت ايرانی، آن را خلاف عدالت می‌دانست.
وانگهی، اگر می‌بينيم بخشی از ايرانيان، بی‌توجه به متن و مطالعه دقيق قرآن (1) و تنها بعد چند دهه از تهاجم اعراب، ناگهان گرايش به مذهب جديدی پيدا می‌کنند؛ چنين گرايشی، نه بدين علت است که امامت حق خاندان علی است! اسناد تاريخی گواهی می‌دهند که علی خليفه چهارم مسلمانان، نخست در تأييد خلفای قبل از خود، با همه‌ی آنان بیعت کرده است؛ دوم، در دوران خلافت، هرگز ادعای امامت نکرده است. پس پيوستن و تقويت مذهب جديد در باور نياکان ما، جدا از انگيزه‌های سياسی، دلايل فرهنگی‌ـ‌حقوقی نيز داشت. عمده‌ترين و معتبرتر‌ين دليل آن، قانونی است که از زمان کوروش بزرگ در جوامع مختلف ايران‌زمين جا افتاده بود: انسان در انتخاب عقايد و دين، آزاد و مختار است! در واقع مذهب شيعه، تقريبا با همين چارچوب، قد و قواره و ارزش امروزين حقوق بشری وارد جامعه ما شد. در نتيجه و بطور منطقی، نمی‌توانست و نبايستی به عاملی تحميلی و سرکوب کننده تبديل گردد. اما چرا تاريخ ايران ـ‌خصوصا در عصر صفويه‌ـ خلاف چنين نظری را اثبات می‌کند، نيازمند دوباره‌انديشی است!
ادامه دارد

پانوشت: 1 ـ قرآن متنی بود شفاهی از گفتار پيامبر اسلام که به‌مناسبت‌های مختلف و در بين قبايل مختلف سخن گفته بود. در زمان ابوبکر، به زيدبن ثابت مأموريت داده شد تا همه نقل و قول‌های شفاهی و کتبی موجود را (چرا که بخشی از حافظان متن فوت کرده بودند) گردآوری کند و از اين مجموعه متن کاملی تدوين گردد. از اين مجموعه متن‌های متفاوت با قرائت‌های مختلفی تهيه شد که تا زمان خلافت عثمان، مسلمانان در بلاتکليفی بسر می‌بردند و نمی‌دانستند قرآن واقعی کدام است.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

تحليل گفتمانی دين و حقوق بشر ـ ۱

ميان دين و حقوق بشر در جوامعی نظير ايران، ظاهرا و به هيچ‌ نحوی نمی‌توان ويژه‌گی‌ها و نزديکی‌های مشخصی را شناسايی کرد و پُل زد. اين تفاوت و حتا گاهی تقابل، در عرصه جهانی نيز برجسته‌اند، و خط و مرزهای ممنوعه‌ای را که دين برای انسان می‌کشد، حقوق بشر در حال برچيدن آن‌ها است. پس تحليل گفتمانی اين دو مقوله آن هم در شرايطی که بنيادگرايی اسلامی عليه بشريت بپا خاسته و هر روز قربانی می‌گيرد، به چه معناست؟
دين و حقوق بشر هر دو، وجوه مختلف ذهنيت و استنباط‌ انسان را از هويتی که می‌خواست يا می‌خواهد بگيرد، نشان می‌دهند. اما اين ذهنیت در ظرف زمان، به نوعی بازتاب‌دهنده تفاوت‌های فرهنگی در بين گروه‌های مختلف اجتماعی است. تفاوتی که نيروی بالنده تأثيرگذار و متجدد ايرانی، کم‌تر تلاش کرد تا ريشه‌ها و خصوصيات تاريخی مشترکی را که تاکنون مسکوت مانده‌اند، باز و بيان کنند. خصوصا چنين گفتمانی در زمانه ما از اين زاويه الزامی‌ست که با تشکيل دولت اسلامی، صف‌بندی‌ها و بی‌تفاوتی‌ها تشديد گرديد و بسياری از واقعيت‌ها ـ‌با اين استدلال که اصول و رکن‌های دين تغييرناپذيرند‌ـ ناديده گرفته شدند.
واقعيت اين است جامعه ما تحول تاريخی دوگانه‌ای را هم‌زمان پشت‌سر گذاشته است. شرايطی که بعد از حمله اعراب و حضور بلند مدت نيروهای بيگانه در خاک ميهن، جامعه ايرانی را دو شقه کرد. بخشی به تفکر ايران‌شهری وفادار ماندند و هويت ايرانی را در طول تاريخ پاسداری کردند، بخش ديگر، ايدئولوژی نيروی غالب را پذيرفتند و تعدادی نيز جذب دستگاه خلافت شدند. بديهی است وجود چنين صف‌بندی‌هايی در جامعه، خالی از تنش نبود اما از سوی ديگر، تفاهم عمومی عليه سلطه دستگاه خلافت، بستر مشترکی را برای گفتمان و تأثيرپذيری از يک‌ديگر فراهم نمود.
امروز شايد روحانيت شيعه با وارونه‌نويسی تاريخ، هر نوع تأثيرپذيری فکری از حکمت ايرانی را آشکارا انکار کند ولی، شواهد و اسناد تاريخی گواهی می‌دهند که حوزه نظريه پردازان مذهب شيعه، در هيچ دوره و زمانه‌ای تنها به نظرات و تمايلات فقها محدود نمی‌شد، همان‌گونه که امروز هم نمی‌تواند محدود شود. اگر نفوذ و تأثير کلام فلاسفه، روشنفکران و جنبش‌های انقلابی‌ـ‌اعتقادی نبودند، اگر منازعات و چالش‌های فکری وجود نداشتند و از بيرون فشار نمی‌آوردند و يا اندرزنامه نمی‌نوشتند؛ ساختار بسته حوزه‌های علميه و آموزش‌های درون حوزه‌ای به‌گونه‌ای بودند و هستند که امکان هرگونه تحول و وسعت‌نگری را از روحانيت شيعه سلب می‌کرد.
روحانيان شيعه، هرجا عليه فلسفه شمشير کشيدند و يا ترسان و لرزان به آن نزديک شدند؛ هرجا به اجتهاد متوسل شدند و دستی برنظام حقوقی اسلام کشيدند و تفسيرهای تازه‌تری از حديث و کتاب ارائه دادند؛ و يا به دلايل مختلف زيستی و سياسی و نزديکی بيش‌تر با حکومت‌ها، فقه را از اساس تغيير دادند و تئوری سلطان عادل و غيرعادل را خلق کردند و غيره؛ در همه شرايط و اعصار، تحت تأثير گفتمان سياسی خارج از حوزه‌ها بودند. گفتمان‌هايی که امکانات تازه‌ای را برای انديشيدن و تجديد نظر فراهم می‌ساخت. فضايی که موجب می‌شد تا يک‌سری مسائل مختلف و متناقض با هم‌ديگر ترکيب شوند، و از اين ترکيب مقولاتی از جنس ديگر اما، متناسب با نيازهای روز و زندگی طرح گردند و جان بگيرند. اکنون نيز اين پديده و اين رويه ـ‌با توجه به مسئوليت سياسی‌ای که روحانيان در امور مديريت و هدايت کشور پذُرفته‌اند‌ـ هم‌چنان به‌قوت خود باقی‌ست.
فقه شيعه در هيچ عصر و دوره‌ای مثل امروز، آماده تحول و پذيرش مباحث حقوق بشری نبود و نيست. همين‌که جامعه اسلامی تصميم می‌گيرد تا تشکيلاتی بنام «حقوق بشر اسلامی» را برپا سازد، بدين معناست که فقه بسته و پايبند به سرنوشت و فتوا و جهاد و معاد، هم اکنون با بن‌بست مواجهه گرديده است. فقهای سنتی ايرانی، اگرچه ترسان و لرزان اما باتوجه به واکنش‌های بين‌المللی عليه خشونت‌های بنيادگرايی ‌‌ـخشونت‌هايی که اولين تيشه را بر ريشه و بقای روحانيت می‌زنند‌ـ خود را ملزم می‌بينند تا پا را بر زمينی بگذارند که محل زندگی انسان‌ها است. بخشی از آنان به درستی دريافت‌اند که با رواج و تثبيت مقوله فرديت و حقوق فردی در جوامع اسلامی، نه تنها امکان تداوم سنت‌های گذشته مقدور و ممکن نيست، بل‌که پافشاری روی نظام حقوقی مبتنی بر فقه، حوزه و روحانيت را يک‌جا گرفتار بحران علاج ناپذيری خواهد نمود که خروج از آن به‌سادگی ميسر نيست.
ادامه دارد

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۵

بشنو و باور مکُن!



جان پسر، گوش به هر خر مکن
هرکه بگفت قتل، تو مکرر مکن
حرف ز اکبـــــر مزن و شر مکن
قول حکومت رو تو ابتر مکن
گریه مکن چهره خود تر مکن ـ بشنو باور مکن!

مملکت ما شده امن و امان
صدارتش، کرسی صاحب زمان
کور و کچل جمع شده در پارلمان
ارزش علم و هنر هست یک‌تومان
لال بشو بی‌خودی زر زر مکن ـ بشنو و باور مکن!

هر که دهد مرگ خودش را شتاب
يعنی نخواندنست حساب و کتاب
آنچه عيان است نده تو پيچ و تاب
اکبری بر زندگی بگرفت عتاب
حق بپذیر، شکوه دگر سر مکن ـ بشنو و باور مکن!

جان پسر! حساب شرعی همه‌جا هست حصاب
فقيه براين اصل کند انتصاب
قاضی شرع گفت، حدود و نصاب
روزه قبول است تو مکن اعتصاب!
غذا بخور، تجربه را باز مکرر مکن ـ بشنو و باور مکن!

* ـ کپی‌رايت، دست‌برد و دخل و تصرف در شعر «بشنو و باور مکن» ميرزاده عشقی

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

عشق آری، جنگ نه!




دوست‌داشتن و عشق ورزيدن، اولین و مهمترين پادزهر جنگ است! اما بدون نزديکی و شناخت، نه امکان دوستی وجود دارد و نه هيچ عشقی جوانه می‌زند.

ناتوانی در برقراری ارتباطی نزديک و عدم تحمل ديگران، عمده‌ترين و بزرگ‌ترين مشکل مردم خاورميانه است. نگاه ما به زندگی و به انسان‌ها، نگاهی است حاکی از ترس و وحشت. مثل انسان‌های اوليه که با ديدن آتش و گرما و روشنايی فراری شدند، ما نيز از هم‌نشينی و هم‌زيستی با ديگران می‌ترسيم!

واقعا چرا از معاشرت و نزديکی می‌ترسيم؟ چرا همواره حضور ما را با عدم حضور ديگران پيوند می‌زنيم و بود ما را با نابودی ديگران؟ آيا چنين نگرشی ريشه در باورهای دينی و مذهبی ما دارند؟ شايد! اما به باور من اين ضعف، پيش از اين‌که نشانه‌های اختلافات دينی باشند، بيش‌تر برگرفته از فرهنگ قبيله‌ای است. فرهنگی که خود را هميشه جدا و برتر می‌خواهد.

اکنون صورت مسئله روشن و مشخص است. پدران ما هر آشی را که تاکنون پخته‌اند، دست‌شان درد نکند. اما ما اجازه نداريم با گسترش جنگ و نفرت و کينه، آينده و سرنوشت فرزندان‌مان را به لجن بکشيم! مسلمانی که برای فرزندان خود حق و حقوقی قائل است، حتما حقوق فرزندان يهودی را محترم خواهد شمرد.

و خلاصه آخرين پرسش اين‌که آيا ما در خاورمیانه رنگ صلح، عشق و محبت را خواهيم دید؟ چنين آرزويی زمانی تحقق می‌يابد که جوانان ما آگاهانه سنت جداسازی قومی را زيرپا نهند و بی‌توجه به تابوت‌هايی که عده‌ای برای جداسازی هموارۀ برشانه‌های‌شانه می‌کشند؛ آزادانه در ملاءعام، آغوش گرم خويش را برای يک‌ديگر بگشايند و شهامت بوسيدن يک‌ديگر را پيدا کنند!

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

قضيه‌ی يک مجهوله

هم‌زمان با پخش گزارش قطعنامه 1696 شورای امنيت در رسانه‌های عمومی و جهانی؛ خبرگزاری‌های ايران، خبر مرگ اکبر محمدی را در زندان اوين گزارش می‌کنند. از اين هم‌زمانی ناميمون و انزجارآميز چه می‌فهميم؟ آيا می‌توان ميان اين دو خبر پُلی زد و سياست مشخصی را بيرون کشيد؟
دو روز پيش از نشست شورای امنيت، همه‌ی خبرها و گمانه‌زنی‌ها و حتا پيش‌نويس اوليه، حکايت از توافق ميان گروه 1 + 5 داشتند. بديهی است که مسئولين، سياست‌گذاران و برنامه‌ريزان جمهوری اسلامی، پيش‌تر و دقيق‌تر از من و شما فرجام و نتايج نشست اخير را حدس می‌زدند. در نتيجه برای فهم دقيق‌تر و کشف انگيزه، ناچاريم دو خبر فوق را در بستر مشترکی مورد بررسی قرار دهيم.
مخرج مشترک دو خبر بالا را، افکار عمومی تشکيل می‌دهند! يعنی از همين آغاز می‌توان حدس زد که اراده‌ای می‌خواست تا افکار عمومی بجای توجه به مفاد قطعنامه‌ی شورای امنيت عليه دولت ايران؛ بجای کنجکاوی روی اسامی چهارده عضو از پانزده کشور عضو شورای امنيت (منهای قطر) که به‌اتفاق دولت ايران را محکوم و تهديد به تحريم کرده‌اند؛ يا بجای کنکاش و کشف اسامی دولت‌های چين و روسيه، که به‌رغم وعده‌های دل‌خوش‌کننده و دريافت باج و سبيل، سرانجام دولت ايران را قابل اعتماد ندانسته و رأی به محکوميت‌اش داده‌اند؛ جهت ديگری را بنگرند و متوجه مرگ اکبر محمدی گردند.
از بطن اين نحوه جهت دادن‌ها، تنها می‌توان مفهوم ويژه‌ای را استخراج کرد: مرگ برنامه‌ريزی شده، يعنی جنايت! واقعيت‌های بعد حادثه، حاکی از آن است که واکنش‌های متناقض و شتاب‌زده مقام‌های امنيتی و قضايی، همه‌ی آن گمانه‌زنی‌ها و ترديدهای اوليه را به يقين مبدل ‌ساختند و ديگر جای شکی باقی نگذاشتند. اگر آن‌ها ريگی در کفش نداشتند، نه تنها نيازی به دستگيری پدر و مادر محمدی‌ها، انتقال شبانه جسد به شهر آمل و تدفين اجباری نبود، بل‌که تسهيلات لازم را برای خانواده مقتول مهيا می‌ساختند تا به اختيار، به هر نقطه‌ای که مايل و مطمئن‌اند، جسد را انتقال داده و کالبد شکافی کنند.
حال پرسش کليدی اين است: در شرايطی که افکار عمومی جهان واکنش‌های مسئولين جمهوری اسلامی را زير نظر گرفته‌اند، آنان چرا دست به چنين کاری زده‌اند؟ چرا مسئولين امنيتی و قضايی نام جنايت ديگری را به ليست جنايت‌های خود افزوده‌اند؟ چرا آن‌ها همواره و در هر شرايطی می‌کوشند تا تخم کينه و نفرت را در دل‌های مردم بپاشند و پايه‌های عدم اعتماد و هم‌زيستی را به يک‌سان در داخل و خارج تقويت و مستحکم سازند؟ پيروی از سياست و تز: «ما که رسوای جهان‌ايم، قتلی هم افزون باد!» چه سودی برای آينده حکومت و مسئولين خواهد داشت؟
بديهی است که يکی از جلوه‌های عقلانيت در عرصه مديريت و اداره کشور، محاسبه هزينه و فايده رفتارها و سياست‌های تأثيرگذارند. برادران محمدی (منوچهر و اکبر) شايد از نظر سياسی و در ميان زندانيان کنونی، باريک‌ترين رشته و کم‌ترين حمايت را در موازنه‌های سياسی و جناحی حاکم پشتوانه داشتند؛ شايد هيچ‌يک از روزنامه‌ها و سايت‌های اصلاح‌طلب اشاره‌ای به مرگ مشکوک او نکنند و بنا به مصلحت (؟!) از کنارش بگذرند؛ و خلاصه شايد با مرگ آن جوان، هيچ حادثه غيرقابل انتظاری در کوتاه‌مدت اتفاق نيفتد؛ اما آن سياستی که می‌خواست بحران درون حکومتی را از اين طريق کاهش دهد، هزينه‌های زيادی را متوجه حکومت خواهد ساخت!