چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

انقلاب نارنجــی من!


کسب خبر و مطالعه درباره جنبش‌های فکری و سياسی اروپای‌شرقی، برای جوانان ايرانی که می‌کوشند تا واقع‌بينی را جانشين يک‌سری استدلال‌های ذهنی و فلسفی سازند؛ تا حدودی الزامی است. هنوز بسياری از دولت‌مردان اين گروه از کشورها، مانند دولت‌مردان ايرانی، قادر به تشخيص و تفکيک ميان کنترل و مديريت، در اداره و امور کشور نيستند. هنوز بسياری از آن‌ها، واقعن دچار اوهام‌اند و نمی‌توانند ميان نسل جديد و نيازهای‌ تازه‌ای را که هر روز در جامعه در حال شکل‌گيری است با روند کنونی جهان و در انطباق با آن؛ ارتباط‌ دهند و درک کنند.
آن‌چه را که در ذيل اين نوشته می‌خوانيد، يادداشت‌های روزانه دختر جوانی است به‌نام «سوينا خلوکووا» [عکس سمت‌چپ، با عروسکی در دست] که سال پيش، در ارتباط با رُخدادهای انتخاباتی اوکراين، از شهر «کی‌يف» برای خبرنامه گويا فرستاده بود.



چهارشنبه اول دسامبر ۲۰۰۴
اين انقلاب نارنجی من است ، يک هفته گذشت.
من به « يوشچنکو » رای دادم ، اما خيلی مهم نيست. راستش را بخواهيد مساله « يوشچنکو » يا « يانوکوويچ » نيست. اميدی است که متولد شده است. من مردم‌ام را هيچ‌گاه اينقدر خوش‌حال و زيبا نديده‌ام. در خيابان‌ها اميد روئيده است. مادربزرگ‌ها نوه‌های پليس‌شان را می‌بوسند، و نوازندگان سرود ملی می‌نوازند.
من اينجايم! در خيابانی که سه درجه زير صفر است. باد سرد ، برف و خيابان‌های يخ‌زده اما دل‌های گرم و اميدوار. اکنون اشک شادی‌ست که بر گونه‌ها می‌غلطتد: « پارلمان » نخست وزير دست نشانده مسکو را خلع کرد.
من هيچ‌وقت وطن‌پرست نبوده‌ام. هيچ‌وقت تا هفته پيش نمی‌دانستم که « اوکراين » اينقدر می‌تواند برايم عزيز باشد. حالا با دريای «نارنجی»ام. حالاست که يک ملت دوباره بر ميهن خويش عاشق شده. عشق قديمی از ياد رفته در خيابان فرياد می‌شود.
مردم خوش‌حال‌اند ، همه با هم حرف می‌زنند. در خيابانها غذا می‌پزند، قهوه تعارف می‌کنند. کاش اين روزهای خوب و زيبا بيش‌تر طول بکشد.
خدای من انقلاب چقدر نزديک بود، چقدر خوب بود و ما نمي دانستيم.
روز اعلام نتايج تقلبی انتخابات بود. خانم مجری شبکه اول تلويزيون دولتی اوکراين، خبر از رأی مردم به رئيس‌دولت می‌داد. همزمان «زن زيبايی» در مربع سمت‌راست‌پائين‌صفحه، اخبار را برای کر و لال‌ها ترجمه می‌کرد. آنچه رُخ داد، دنيا را لرزاند:
خانم‌ مترجم کر و لال‌ها -‌بجای ترجمه اخبار دولتی‌ـ خطاب به همه مردم اوکراين و جهان چنين ترجمه کرد: «مردم! نتايج اعلام‌شده کميته برگزاری‌انتخابات دستکاری شده و دروغ است. مردم آن‌ها را باور نکنيد. رئيس جمهور واقعی ما «يوشچنکو» است.
من نفرت دارم از اين‌که مجبورم کرده‌اند تا اين نتايج دروغ را ترجمه کنم. من ديگر دروغ ترجمه نمی‌کنم، ديگر ادامه نمی‌دهم. ....- من مطمئن نيستم که ديگر شما را خواهم ديد ....».
آن زن Natalya Dmytruk نام داشت ، او امروز در ميان مردم و در ميان «دريای نارنجی» خيابان‌هاست.
گذشت ده روز از آغاز «انقلاب نارنجی» ذره‌ای از غريو احساسات امواج مردمی خيابان‌های يخزده نکاسته است. اين همهمه و اين فريادها از بين نخواهد رفت. هر چه بر سر انقلاب ما بيايد، همه اين‌ها در تاريخ اوکراين خواهند ماند. امواجی که اوکراين را براي هميشه تغيير داد.
اين آغاز مردم بود، آدم‌هايی که يک روز صبح خود را عبث نپنداشتند. آدم‌هايی که به خيابان نيامدند، چون کار ديگری نداشتند، انسان‌های مملو از آرزو و اميد. آدم‌هايی که قبل از تکان دادن اوکراين و جهان، خود را تکان دادند، خود را عوض کردند. آدم‌هايی که شروع به دوست‌داشتن ديگران کردند. سياستمداران کاره‌ای نبودند. و خدايا من چقدر دلم می‌خواهد که مردم در ميان راه بازنايستند، خستگی و افسردگی بر آنان چيره نيايد، سرما رمق‌شان را نبرد، اختلاف‌سليقه رنجورشان نکند.
يازده روز است که هر روز بيرون می‌روم؛ يازده روز است که در چشم‌های مردم خيره می‌شوم. روزهايی بود که من به سياست و سياست‌ورزان، نه علاقه داشتم و نه اعتماد. امروز همه‌ی علاقه، احترام و اعتماد خود را نثار تازه مولود نارنجی‌ام می‌کنم «مردم و نيروی مردم». هر روز بيش‌تر از روز پيش احترام و علاقه‌ام به اين مردم، فزونی می‌گيرد. هر روز بيشتر همبستگی -‌ما مردم- را برای آزادی حس می‌کنم-‌می‌بينم. همه، هم رأی و هم قدم‌ايم.

اينجايم در خيابان يخزده و باز، و در چشم مردم نگاه می‌کنم. آنان را می‌بينم ، روح به حرکت در آمده را حس می‌کنم. کاش اين احساس زيبای با هم بودن، بماند - نرود و برای هميشه بماند.

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

شيخ نيم، پيش نيم، امر تُرا بنده شدم!

دو سالی‌ست که نام خلخالی، با مراسم و روزهايی که يادآور خاطره قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای‌اند، گره و پيوند خورده است. اين هم‌زمانی و انطباق، که چگونه گردش روزگار حادثه‌ها را مانند پازولی ساده و قابل فهم، در کنار هم می‌چيند تا حافظه‌ی ضعيف تاريخی ملت ايران را تقويت کنند و سامان‌ دهند، واقعن شگفت‌انگيز است.
گويی طبيعت، هميشه و در همه حال، همراه با ما بود و می‌دانست که انگار از نداشتن حافظه‌ای قوی و منسجم ـ‌که انکارش هم نمی‌توان کرد‌ـ رنج می‌بريم. بر همين اساس، بسياری از رُخ‌دادهای مختلف و متضاد را در درون قالبی واحد گرد آورد و عرضه کرد. مثلن، در ارتباط با حرکت‌های مذهبی، انواع آنان را در قالبی خُرد رديف و بسته‌بندی نمود و با نام‌های «دوم خرداد»، «پانزده خرداد» و «سی خرداد» به آيندگان عرضه کرد. يا در ارتباط با تفکر و پديده انقلاب، همه‌ی آن‌ها را در قالب بهمن و به‌نام روزهای 19 و 22 و 29 بهمن ماه طبقه‌بندی نمود. و اين زنجيره در آذرماه و در ارتباط با قتل‌های زنجيره‌ای، به‌طرز شگفتی رديف می‌شوند که تا از اين پس، برای فهم و تشخيص ابعاد جنايات، نام جانی و جان‌باخته همزمان يادآوری و بررسی شوند.
يادآوری نام شيخ صادق خلخالی در روز هفتم آذر، نه به آن دليل که قربانيان جنايات سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای، يکی از جانيان مسلمان را برای هميشه در برگرفته‌اند، بل‌که قاتل هم مشمول شرايطی قرار گرفته است که بعضی‌ها تعمدن می‌خواهند تا پرونده او برای هميشه بايگانی گردد و نامش بفراموشی سپرده شود. از طرف ديگر، بحث درباره موضوع و ماهيت اعمال امثال صادق خلخالی‌ها، همان زمان، بنا به دلايل مختلف و بگونه‌ای، به بحث پيرامون موضوعات مربوط به جامعه چند فرهنگی ارتقاء يافته بود. اگرچه جنايت در تمام فرهنگ‌ها محکوم است اما، هر فرهنگی به اقتضای شرايط ذهنی و خصايص کلی خود، ساخت ويژه‌ای برای اعمال خلخالی آفريده و خواهند آفريد. خلخالی تنها می توانست از درون ساختاری ويژه و برای انتظام دادن و قوام آن به بيرون سرريز کند. اين ظهور، رُخدادی تصادفی نبود. پيشينه تاريخی‌ـ‌ايدئولوژيک داشت و در سيکل‌های مختلف تاريخی، تجربه شده بود. شناخت او خارج از آن چهارچوب و پيوند زدن آن با تمايلات عمومی و کين‌خواهی‌های مردم عصر انقلاب، نوعی پيچيده‌کردن قضاياست. وانگهی، خلخالی هرگز نمُرد و يا آن‌گونه که روزنامه‌های داخلی پس از مرگ او مدعی بودند، شيخی تنها نبود؛ بل‌که متناسب با ثبات و قوام نظام اسلامی، چهره عوض کرد. مگر ظهور سعيد امامی‌ها در عرصه سياست و امنيت خواست مردم ايران بود؟ منطق حکم می‌کند تا بحث را به ماهيت نظامی بکشانيم که حقانيت خود را در عرصه‌های مختلف تاريخی، تنها می‌توانست از طريق نابودی دشمنانش به اثبات برساند. درباره فرهنگی سخن بگوئيم که با وعده‌های بهشت، همواره تخمه‌ی کين و عداوت می‌کارد.

همه بودنی ها ببينيم همی / وزو خامشی برگزينيم همی
برنجد يکی ديگری برخورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد


اگر بگويم خلخالی، يکی از نادرترين و گُهربارترين چهره‌ها و شخصيت‌های اسلامی ايران بود، سخن به گزاف نگفته‌ام. مردم ايران در مقاطع مختلف تاريخی، خصوصن در دو قرن اخير، روحانيان نام‌آشنايی را بخاطر دارند. چهره‌هايی چون محمدباقر شفتی، فضل‌اله نوری، کاشانی، خمينی، خلخالی و مصباح يزدی، که هريک بسهم خود، زندگی سياسی کنونی را برای ملت رقم زده‌اند. از ميان آن‌ها، تنها خلخالی بود که قضاوت و عدالت اسلامی را صادقانه و شفاف، در برابر ديدگان حيرت‌زده مردم، بنمايش گذاشت. نخستين بار او بود که به ما آموخت شفقت و عدل علــی، نه عدليه‌ای می‌خواهد و نه نمايش‌های دفاع از محکومين را برمی‌تابد. ماهيت و فلسفه قضاوت اسلامی او را می‌توانيم در يک جمله خلاصه کنيم: بعضی‌ها پيشاپيش به مرگ محکوم شده‌اند. و چنين فلسفه‌ای، نه از ماهيت به ظاهر خشن انقلابی نشأت گرفته‌ بودند که هنوز بعضی‌ها بعد از گذشت ربع قرن، بعنوان پوششی برای اعمال جنايت‌کارانه خود از آن ياد می‌کنند، و نه آن زمان خواست عمومی مردم بود. چنين مردی را چگونه خطابی بايد؟ ستم‌گاره خوانيمش از دادگر؟ / هنرمند دانيمش ار بی‌هنر؟

او کی بود؟ هر کسی بود، بپذيريم که اهل مصلحت و ريا نبود. آن‌چه را که درباره اسلام می‌انديشيد، با شهامت تحسين برانگيزی بر زبان جاری می‌ساخت و به آن عمل می‌کرد. اگر شمشيری برکشيد و فرق صد ها انسان بی‌گناه را شکافت، نه به اين دليل که صاحب کاخی گردد، بل‌که عاشقانه و ديوانه‌وار آن اعمال را، در راه آرزوها و تحقق آرمان‌شهرش الزامی می‌ديد. او نماد واقعی انسان عصر جامعه ناب محمدی بود. در واقع او فشرده‌ای بی کم و کاست از تاريخ، فرهنگ و انديشه‌ای بود که طی چهارده قرن، به سرزمين نفرت زده ما هجوم آورده بودند و برجان و روان ما تسلط يافتند و از ما همان ساخته‌اند که امروزيم.
کجا کارشان همگنان پيشه بود؟ / روانشان هميشه پُرانديشه بود؟

اگر چه هواداران جوانش (سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی) يا دوستان نيمه‌راهش (مجمع روحانيون مبارز) بعدها، از او بعنوان مردی خشکه‌مقدس و بی‌سياست ياد می‌کردند؛ اما، همه آنان و حتی بزرگان حوزه علميه قم، ماهيت جناياتکارانه اعمالش را مورد تأييد قرار می‌دادند و آنرا منطبق بر شرع مقدس و واجب کفايی می‌دانستند که حاج شيخ صادق خلخالی با جسارتش، تکليف را از گردن ديگران ساقط کرد بود.
تو دانی که او نيست بر داد و راه / بسی ريخت خون سر بی‌گناه

شايد اولين بار ـ‌اگر قضاوت‌های احساسی مردم را ناديده بگيريم؛ چند نفری از وابستگان به نهضت‌آزادی، آن‌هم در خفا، او را مردی نامتعادل و بيمار لقب داده بودند. در حقيقت، اين‌گونه قضاوت‌های ناعادلانه، مبتنی برمعيارهای حقوق بشری نبوده‌اند و بيش‌تر بنا به مصلحت سياسی‌ـ‌اسلامی طرح می‌شدند. چرا که خلخالی فرد نبود. او نماينده يک جريان مهم و تبلوری از يک انديشه سنتی حاکم برحوزه‌ها و جامعه بود که می‌خواست آشکارا، بر همه‌ی آزاد انديشی‌ها، عدالت‌خواهی‌ها و اُخوت‌های دروغينی که رنگ و لعاب اسلامی داشتند، يک‌شبه خط بطلان بکشد. و دقيقن امثال نهضتی‌ها را به نقطه‌ای سوق داد که مرحوم دکتر سحابی، بعد از سال‌ها مبارزه برای تحقق حکومت اسلامی، از ظلم همين حکومت خودساخته، به مجلس پناه برد و متحصن شد.
سُخن چند برگفت ناسازگار / از آن بيشه و گور و آن مرغزار
کنون بر برادر ببايد گريست / ندانم مرا دشمن و دوست کيست؟

آری، ما مجاز نيستيم بخاطر مصلحت سياسی، درباره افراد و شخصيت ها قضاوتی ناعادلانه داشته باشيم! اگر قرار است خلخالی، نامتعادل و بيمار معرفی گردد؛ آن‌وقت مجبوريم بپذيريم که او تنها نمونه نبود:1- بسياری از رهبران و دست اندرکاران حکومت، امثال اژه‌ای‌ها، گيلانی‌ها، جنتی‌ها، يزدی‌ها و مصباح‌ها، که از زاويه نگاه و تفکر، همان‌گونه می‌نگرند و می‌انديشند که خلخالی می‌ديد و می‌انديشيد.2- حوزه علميه قم و دفاتر برخی از مراجع، در سه دوره نخست انتخابات مجلس شورای‌اسلامی، يعنی تا دوازده سال بعد از انقلاب، از نمايندگی حضرت آيت‌اله خلخالی پشتيبانی مالی و تبليغی نموده‌اند. همچنين بازارايان محترم تهران، او را برای يکی از دوره‌های مجلس‌خبرگان کانديدا کرده بودند. 3- و مهمتر از همه، حکم حاکم شرع را کسی امضاء نمود که برادران او را برجايگاه معصوميت، يعنی کسی که اصلن مرتکب خطا و اشتباهی نمی‌گردد، نشانده بودند.
با چنين نمونه‌هايی، آيا ما قادريم بسياری از انسان‌ها را بخاطر مصلحت سياسی، نامتعادل و روانی خطاب دهيم؟ آيا وجدان‌مان چنين اجازه‌ای را بما می‌دهند؟ اگر می‌گفتند که خلخالی نماينده يک جريان فکری است با فرهنگی خاص و هرگاه منطق چنين فرهنگی بر منطق قدرت تطابق يابند، نتيجه‌ای جز کشتار را نبايد انتظار داشت؛ باز حرفی بود و جای انديشيدن! اما آقای يزدی دبير نهضت‌آزادی، بعد از مرگ حاکم‌شرع اصراری ديگر داشتند: «خلخالی از همان ايام نوجوانی عادت داشت که گربه ها را بگيرد و بکُشد».
البته آقای يزدی داستان را ناتمام رها می‌سازد. خلخالی، يکی از دوستان نزديک فرزند آقای خمينی بود و در خانه آن‌ها نيز رفت و آمد داشت. هم آقا مصطفی و هم آقای خمينی از داستان گربه مطلع بودند. بنا به اظهارات خلخالی، امام بارها بر شجاعت او انگشت گذاشت. بعد از انقلاب وی در خاطراتش نوشت: «خدا شاهد است كه ما برای تصدی اين مقام كوچك‌ترين تلاشی نكرديم و حتا تا زمانی‌كه به من ابلاغ شد از آن اطلاعی نداشتم».
کنون آمدم تاچه فرماندهی / روانـت زدانش مبــادا تُـهی

«حقير پس از ديدن حكم به حضورشان عرض كردم: آقا اين حكم سنگين است. فرمودند: برای شما سنگين نيست. گفتم مخالفين و وابستگان به طاغوتيان عليه من تبليغ می‌كنند. آقا فرمود: من پشتيبان شما هستم و بالاخره اين حكم را به كسی [بايد] بدهم كه به او اطمينان داشته باشم».
از اين راز جان تو آگاه نيست / بدين پرده اندر تُرا راه نيست

ای کاش آقای يزدی مظلوم کُشی نمی‌کرد و به اين سئوال پاسخ می‌داد: وقتی امام آگاهانه حکم حاکم شرع را بنام فردی که سابقه‌ی گربه کُشی داشت صادر می‌کنند؛ آيا بدين معنی نبوده‌اند که آيت‌اله خمينی پيشاپيش، برای تحقق و استقرار نظام دل‌خواه و اسلامی‌اش، می‌خواست تا از همان آغاز و در اولين دقايق بعد از انقلاب، در ارتباط با ديگر احزاب و سازمان‌های سياسی، گربه را دم حجله بکُشند؟ چشم و گوش جوانان را با بيان حقيقت باز کنيم! چرا که:
اگر تند بادی برآيد زکُنج / بخاک افکند نا رسيد ترُنج

در همين زمينه:
جنايت، مشمول زمان نمی‌گردد!

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

آيا ايده ساختن سد سيوند، توطئه بود؟

فکر نمی‌کنم فهم و درک و پاسخ به مقوله‌ی حفظ آثار پيشينيان، آن‌قدرها هم پيچيده و مشکل باشند. چرا همه ما موظفيم از آثار باستانی يا از اشياء عتیقه ـ‌به خصوص از آثار هنری و معماری‌ـ مواظبت و پاسداری کنيم؟ شايد شما نيز بارها و به کرات، در برابر چنين پرسش‌هايی قرار گرفته‌ايد: که چرا مردم جهان، وقتی يک کوزه گِلی ساده را، يا يک تير و کمان ظاهرن بی‌ارزش را از دلِ خرمن‌ها خاک بيرون می‌کشند، با هزار سلام و صلوات و احترام، آن را در موزه‌ها می‌گذارند؟ يا چرا هرچه بيش‌تر ما به طرف مدنيتی مُدرن گام برمی‌داريم، موزه‌ها و آثار تاريخی جهان روز‌به‌روز بعنوان جاذبه‌های توريستی، در بورس توجه جهانيان قرار می‌گيرند؟
فهم و تعمق درباره‌ی نوع انديشه و نحوه زندگی نياکان ما، اين‌که ساختارهای زندگی خانوادگی و اجتماعی پيشينيان چگونه فُرم گرفتند و رقم خوردند؛ اين‌که از درون اين ساختارها، چگونه فرهنگی شکل گرفتند و پروده شدند و به‌سهم خود، در تنظيم ارتباطات و مراودات تأثير‌گذار بودند؛ و يا اين‌که نياکان ما چگونه برداشتی از آينده داشتند و آن تصور را در انطباق با چشم‌انداز، با کدام فانتزی‌ها تصوير می‌ساختند؛ تنها موضوعات و مقولات مربوط به تاريخ و گذشته نيستند. آن‌ها موادها و مصالح اوليه‌ای هستند که چه بخواهيم و چه نخواهيم، در ساختن ايرانی نوين، مورد احتياج‌اند و به‌کار می‌آيند. بنا به باور اهل نظر، اطلاع داشتن از گذشته، امريست الزامی. آن را اولين اصل از مجموعه قوانينی می‌دانند که هر ملت‌‌ـ‌دولتی اگر قصد آن دارد قدم در جاده ترقی و پيشرفت بگذارد؛ ناگزير است تا از آن‌ها اطلاع داشته باشد.
اکنون که بحث بر سر زير آب رفتن پاسارگاد، به دليل ساختن سد سيوند در حال اوج‌گيری است، شايد تأکيد و يادآوری بعضی نکته‌ها بی‌معنی و نابجا نباشند. اگرچه حفظ بناهای تاريخی، جزئی از وظايف ملی و همگانی است اما، بار و مسئوليت اصلی و واقعی حفاظت را، بايد نيروهای آگاه جامعه و علاقه‌مندان به فرهنگ به‌عهده بگيرند. وظيفه نيروهای آگاه نيز، چاره انديشی و جست‌وجوی راه‌حل‌های منطقی و در صدر آن‌ها، مراجعه بزرگان و اهل تخصص ما به مسئولين سياسی و مذاکره با آن‌ها است.
اگر تا اين لحظه حرکتی، تلاشی و اراده‌ای بود، در مجموع اندک و انگشت‌شمار بودند. اهل نظر و تخصص، از همان ابتدا تمايلی نشان نمی‌دادند تا به‌هنگام و با مراجعه به مسئولین بالا، بسيج گردند و در اثبات نظرات خود پافشاری کنند. و در پس اين نخواستن، ديدگاهی نهفته است. اما موضوع اصلی و اساسی اينجاست که آن نظرگاه، کدام گره را در لحظه کنونی باز خواهد کرد؟ تفکری که بنا به هر دليلی، خامنه‌ای، رفسنجانی و خاتمی را ايرانی نمی‌داند و از مذاکره با آنان ـ‌آن هم برسر دفاع از فرهنگ و تاريخ خود؛ امساک می‌ورزد، به‌نظر تفکر بسيار خطرناکی است. نارسايی‌ها و بی‌مبالاتی‌های ما، نه به دليل غير ايرانی بودن ماست بل، ناشی از ناآگاهی و کم اطلاعی از فرهنگ است. ناشی از محدويت نگاهی است که به دلايل سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک، قادر نيستيم تا ميان گذشته و آينده، ارتباط برقرار سازيم.
اميدوارم اين‌گونه استنباط نگردد که قصدم از اين سخن، يعنی آب تبرک برسر مسئولين سياسی کشور ريختن و يا تأثير و شيفته‌گی‌های ايدئولوژيک را در بيست ‌و ‌هفت سال گذشته ناديده گرفتن و از قلم انداختن است. ولی در اين مورد خاص، وجدان انسانی حکم می‌کند تا واقعيت‌ها را به دور از جنجال‌های سياسی، همان‌گونه که هستند، بگوئيم و به‌پذيريم. اگر قرار بود جمهوری اسلامی، بناهای تاريخی را ويران سازد، خيلی آسان اين وظيفه را در دوره رهبری کاريزماتيک، و با بسيج نيروهايی که از خود بی‌خود شده و آماده پذيرش هر فرمانی بودند؛ می‌توانست در دستور بگذارد و انجام دهد. خيلی راحت می‌توانست با بسيج مستضعفان، تمامی بناها و اماکنی را که باصطلاح نشان از مستکبرين داشتند، به آنی نابود و منهدم سازد.
داستان سد سيوند، آرام آرام می‌رود تا نقل محافل عمومی شود و به صورت يک بحث عاميانه و مبتنی بر تئوری توطئه، در جامعه رايج گردد. مقوله‌ای که باب طبع ذهنيت سنتی است. در حالی‌که نيروهای آگاه و فرهيخته ما ـ‌همان کسانی‌که می‌خواهند کار آب‌گيری آن متوقف گردد؛ ساختن سد را یک کار توطئه‌گرانه و از قبل برنامه‌ريزی شده نمی‌دانند. ساختن اين سد و هزار و يک نوع مشکلات و نابسامانی‌های موجود در جامعه، نه به دليل وجود و حضور عناصر غير ايرانيانی و توطئه‌گرانی‌ست که برمسند امورات سياسی، فرهنگی و اقتصادی قرار گرفته‌اند. بل‌که اکثريت مشکلات اساسی و پايه‌ای را بايد ناشی از عدم وجود و حضور مديران و متخصصان آگاه و کاردان در امور برنامه‌ريزی و سياست‌گذاری بدانيم. آن‌را ناشی از سيستم و مناسبات خويش‌سالاری و حضور نيروهای کم‌مايه و بی‌کفايتی بدانيم که برای غارت و چپاول اموال ملی، هم اکنون بر مسند امور نشسته‌اند. وانگهی، آيا اولين‌بار است که بنای پاسارگاد و آرامگاه کورش در معرض تهديد و تخريب قرار می‌گيرند؟ پاسخ را هم نيک می‌دانيم که در اکثريت موارد و تا آن‌جا که مقدور بود، نياکان ما همواره و در سخت‌ترين و خطرناک‌ترين لحظات تاريخی، راه مذاکره و گفت‌وگو با مهاجمان را در پيش گرفته ‌بودند. اگر دفاع از پاسارگاد، در ساده‌ترين بيان، يک استراتژی فرهنگی است، در نتيجه و از همين آغاز، مجبوريم روش‌هايی را دنبال کنيم که تأثيرگذار و فرهنگ‌ساز باشند. از اين منظر، توسل به شيوه‌ها و برخوردهايی که بستر بحث‌های عاميانه و ايدئولوژيک را در بين مردم مهيا سازد و دامن بزند، ما را از رسيدن به اهداف خود دور خواهد ساخت.

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

خاطره، سکوت و فاجعه

امروز اوّل آذرماه، مصادف است با هفتمين سال‌گرد قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای. جنايتی که هنوز بسياری از ابعاد و زوايای آن تاريک و مبهم‌اند و علت و انگيزه‌های‌جنايت‌کاران، بطور دقيق مو شکافی و بررسی نشده‌اند. اما برخی ديدگاه‌ها و گرايش‌ها در شرايط کنونی، خواهان آن هستند که از طريق دور زدن‌ها و توسل به سکوتی معنادار، از کنار اين روزها بگذرند. اگرچه آن‌ها نيت‌های خيرخواهانه‌ای در سر دارند و يادآوری را نوعی شعله‌ور ساختن آتش کين‌خواهی در جامعه می‌دانند؛ ولی اين رويه، نه می‌تواند مانع از ترميم و گسترش حس انتقام‌جويی در جامعه گردند، و نه قادر است مانع از وقوع جنايتی ديگر شوند و يا ترک تازی‌های جنايت‌کاران را لگام زند.
بازخوانی اين جنايت به زعم ما، نه دامن‌زدن به فرهنگ شهيدپروری و تقويت روحيه تلافی‌جويانه و کين‌خواهانه است؛ بل فهم و درک اين پديده مشمئز کننده و بيدار ساختن وجدان عمومی و جامعه است. وجدانی که نمی‌خواهد ميان خود و اين پديده ارتباط برقرار کند و نقش و سهم غيرمستقيم خود را در آن ببيند. وجدانی‌که می‌هراسد تا اين آئینه را در مقابل چشمان خود بگيرد و ناخواسته، ذات و جوهر خويشتن خويش را عريان ببيند. وجدانی که می‌ترسد تا واقعيت تلخی را بپذيرد و به آن اعتراف کند: که ما از لحظه وقوع انقلاب تا همين امروز، در برخورد با حقيقت زندگی و انسان، به‌مفهوم واقعی کور شده‌ايم.
بعضی از فرهيخته‌گان ما استدلال می‌کنند که پافشاری و افراط در زنده کردن خاطره قتل‌های زنجيره‌ای، ممکن‌است بعدها فاجعه به‌ بار آورد و علتی برای ريختن خون‌های تازه و بيش‌تر گردد. اما اين استدلال، به‌رغم منطق قوی، فقط در حد يک تئوری عام مورد مطالعه و پذيرش‌اند و چه‌بسا، به بسياری از «اما»ها و «اگر»ها وابسته و مرتبط‌اند. انکار هم نمی‌شود کرد که خاطره مفرط، در اکثر موارد و بنا به دلايل مختلف و تا حدودی مشترک، به فاجعه‌ منتهی گرديد. ولی دليل اين فاجعه، بازخوانی نبود. آنچه که خاطره را باصطلاح زخمی می‌کرد و در قالب افراطی آن حفظ و مقاوم می‌ساخت، نه بازخوانی خاطره، بل‌که علت اصلی آن بی‌توجه‌ای و بفراموشی سپردن آن بود.
تجربه کشورهای شيلی و آرژانتين به روشنی نشان می‌دهند که تئوری عام خاطره مفرط را، نبايد ساده‌انگارانه برجوامع مختلف و حتا بر جامعه ما، که مردمش هزار سال با فرهنگ قصاص مأنوسند، انطباق داد. مردم دو کشور آمريکای لاتين، سال‌ها درگير با شکارچی‌های سياه و قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای بوده‌اند. اما تا لحظه سقوط ديکتاتورهای نظامی، بجای سکوت و فراموشی، بارها در میادين شهرها تجمع کردند و فرياد کشيدند که ما اين خاطرات را، آن‌قدر زنده نگه خواهيم داشت تا همه از آن درس عبرت بگيرند. آن‌قدر فرياد خواهيم کشيد، تا آواز عدالت‌خواهانه ما، کرم گوش جنايت‌کاران و قدرت‌مداران نظامی گردد. آيا زنده نگهداشتن خاطره جنايت در دو کشور شيلی و آرزانتين، به فاجعه منتهی گرديد؟
وانگهی تأکيد بر واژه خاطره، يعنی يادآوری حوادث و ماجراهايی که به گذشته تعلق دارند. در حالی‌که قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای، طی بيست و هفت سال اخير، یک‌روند و بطور مداوم و به انحای مختلف و بعنوان يک استراتژی کاربردی، قابل لمس و مشاهده‌اند. کسی که با هر انگيزه و برهانی به مردم توصيه می‌کند که لب ببندند و سکوت کنند، خواسته يا ناخواسته، مشوق بی‌تفاوتی‌ها در جامعه است. از آن مهم‌تر، فراموش نکنيم که جامعه بی‌تفاوت، هميشه و در همه حال، در بطن خود، نيروی بی‌شماری را برای کين‌خواهی و تا سرحد انجام اعمال فاجعه آميز در لحظه‌های تاريخی و سرنوشت ساز، پرورش می‌دهد و آماده می‌سازد. روزهای انقلاب را بخاطر آوريم و از فجايای آن عبرت بگيريم و درس بياموزيم!

در همين زمينه:
نه همان مُشت و نه همين چشم!

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

ناباوری‌های دو سويه ـ ۲

هفته پيش، بارديگر مجمع عمومی سازمان ملل متحد، با صدور قطعنامه‌ای دولت ايران را به نقض حقوق بشر محکوم ساخت. در دو دهه گذشته، دولت ايران بارها در مظان اتهام و ناديده انگاشتن حقوق انسان‌ها و از جمله اقدام به اعدام در ملأ عام، شکنجه، بازداشت‌های غيرقانونی، اجرای مجازات شلاق و سنگسار و تبعيض سازمان يافته عليه زنان مورد انتقاد قرار گرفت. اگرچه سخنگوی وزارت امور خارجه، اين انتقادها را يک فضاسازی بی‌مورد و قريب به اتفاق اتهام‌ها را نادرست می‌داند؛ اما دولت ايران به‌تر از هرکسی واقف است که با چنين پاسخی، ديگر نمی‌شود عوامل دو جانبه‌ای را، که از دو طرف، هم از درون و هم از جانب تعدادی از کشورهای دموکراتيک، فشارهای حاد و مداومی را که برای جهت دادن رژيم به سوی پذيرش حاکميت مردم و حقوق متعارف بشری در ايران اعمال می‌گردند، خنثا ساخت.
نگاه و ارزيابی دولت ايران به‌جای خود ولی، مشاهدات و تجربيات يک دهه گذشته بيانگر اين حقيقت‌اند که از ده‌ها کشوری که به‌طور مستقيم و مشخص در مظان اتهام قرار داشتند، تحت تأثير نيرو و جنبش اصلاحات داخلی و يا تحت تأثير فشارهای همه جانبه بيرونی و در پاره‌ای موارد هم با دخالت نيروهای خارجی، تغيير مسير داده‌اند و اکنون به تناسب ظرفيت‌های فرهنگی، اقتصادی و ... راه تحول را در پيش گرفته‌اند. از اين زاويه پاسخ به يک پرسش حائز اهميت‌اند که آيا تحت تأثير فشارهای دو جانبه، جمهوری‌اسلامی داوطلبانه در جهت رعايت امورات حقوق بشری و محترم شمردن حقوق شهروندان، تغيير مسير خواهد داد؟
قانونی عام در این باره می گويد: عوامل خارجی شرط تحول است. اما اساس و پايه تحول، نيرو و شرايط داخلی است. مطالعه و دقت درباره شکل‌گيری و سير جنبش‌های نارنجی و سبز، همچنين بررسی سير رويدادها و حوادثی که در یکی‌ـ‌دو سال گذشته در عراق جريان داشتند؛ تمامن و از منظر جامعه‌شناسی سياسی، هنوز هم آن اصل بديهی و عام بعنوان يک واقعيت انکار ناپذير مورد تأييد قرار گرفتند و به‌سهم خود نيازمند تعمق و توجه‌اند. مادامی‌که مردم جامعه‌ای آمادگی اوليه و لازم را برای تغيير و تحول نداشته باشند، امکان تغيير مسير، اگر نگويم غير ممکن، دست‌کم با دشواری‌های عديده‌ای مواجه خواهند شد.
اگر جامعه ايران، از همين منظر مورد مطالعه و بررسی قرار بگيرد، تمايلات، مطالبات و نيازهای مردم شناسايی و دسته‌بندی شوند و همه‌ی کنش‌ها و واکنش‌های مهم از همديگر تفکيک گردند؛ به اين نتيجه خواهيم رسيد که جامعه ايران، يک جامعه استثنايی است. که نه در چارچوب قوانين عام می‌گنجد و نه می‌توان از طريق تقويت ساز و کارهای مبتنی بر انديشه‌های فوق مُدرن، شرايط کنونی را تغيير و زندگی را مطابق استانداردهای جهانی سامان داد. جامعه‌ای که بخشی از حاکميت آن خواهان تغيير شرايط کنونی هستند؛ مردمش، بارها و در مناسبت‌های مختلف، آمادگی‌شان را برای گذار از وضعيت موجود نشان داده‌اند؛ و از طرف ديگر بار فشارهای سياسی کشورها و نهادهای بين‌المللی، سال‌هاست که بر روی آن سايه افکنده‌اند و سنگينی می‌کنند؛ چرا و به چه دليل هنوز تغيير جهت نداده‌اند و هم‌چنان در يک نقطه‌ی ثابت، درحال درجا زدن است؟
ابتدا بگويم که منظور از تمايل به تغيير بخشی از نيروهای درون حکومت اسلامی، بدين معنی نيست که رويکردها در جهت حمايت و ارتقاء وضعيت حقوق بشر در درون جامعه است و يا آن‌ها، گذار دموکراتيک را امری راهبردی و مهم برای کشور می‌بينند. اما از هشت‌سال فعاليت اصلاح‌طلبانه آن‌ها می‌توان چنين استنباط کرد که گروهی در جمهوری‌اسلامی، خواهان حکومتی ملايم‌تر و در نتيجه خواهان ماندگاری بيش‌تر و پايدارتر بودند. تجربه کشورهايی که گذاردموکراتيک را دنبال کرده‌اند بيانگر اين واقعيت‌اند که هميشه و ابتدا، از بالا و از درون حکومت، حرکت‌های اوليه آغاز می‌گردند و با حمايت گروهی از مردم، تمايل به گذار، به جنبشی فراگير و همگانی مبدل می‌شود. با توجه به روحيات مردم، خواست عمومی و مطالبات معوقه صد ساله، چرا جريان اصلاح‌طلب حکومتی، به يک جنبش اصلاح‌طلبانه و گذاری دموکراتيک در کشور تبديل نگرديد؟
به باور من، اين پديده را بايد زير عنوان ناباوری‌های دو يا چند سويه قرار داد و نام‌گذاری کرد. با وجودی که همگان ـ‌هم بالايی‌ها و هم پائينی‌ها‌ـ دوبار به اصلاحات رأی آری داده بودند اما، نه بالايی‌ها و نه پائينی‌ها، هيچ‌کدام به آن باور نداشتند. و عجيب‌تر، تئوريسين‌ها و مجريان اصلاح‌طلب، به هر دو گروه ناباور بودند و بی‌اتکاء و پشتيبانی عمومی، می‌خواستند اين بار را به مقصد برسانند. البته اين تمايل تنها به مسائل سياسی محدود نمی‌گردند بل‌که، در زندگی شخصی و در روابط‌های عادی و روزمره، ما هنوز قادر نيستيم تعاملی را ميان انديشه‌ها و يا آنچه را که در دل داريم، با زبان برقرار سازيم. به همين دليل، گفتمان ما همواره ناروشن و غير مفهوم‌اند. در واقع ناروشنی گفتمان در جامعه، نه تنها نشانه‌ای از ناباوری‌هاست، بل‌که به‌سهم خود نشانگر سطح، بُعد و توان فکری‌ـ‌فرهنگی مردمی است که در زير عَلم بی‌اعتمادی، از زير بار تعهد، مسئولیت‌پذيری و پای‌بندی به قراردادها، شانه خالی می‌کنند.
به زبانی ديگر، اين روحيات و خصوصيات را نمی‌توان از ساخت اجتماعی جدا و معنی کرد. يعنی، از درون همين ساخت است که ساختار سياسی‌ـ‌ملوک‌الطوايفی جمهوری‌اسلامی، شکل و قدرت می‌گيرد. در واقع ما با انقلاب سال ۵۷ ، ساختار حکومت را منطبق برساختار مناسباتی ساختيم که پيش از آن، در روابط‌ اجتماعی و در زندگی خصوصی ما حضوری قدرتمند داشتند و با آن مأنوس بوديم. و اکنون، دولت و ملت، مانند زوجی که رُبع قرن ازدواج کرده باشند، بسياری از ويژه‌گی‌های يک‌ديگر را کسب و تقويت می‌کنند. اگر قرار است دولت ايران تغيير و يا بازسازی گردد، بايد تلاش کنيم که تغييری همآهنگ در روحيات و خصوصيات ملت نيز رُخ دهد و تحول يابند. به نظر می‌رسد معدود کسانی به اين مسئله مهم و اساسی، توجه کرده باشند.
در همين زمينه:
ناباوری‌های دوسويه ـ ۱
تصويرسازی‌ ذهنی

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

بازی زمانه و زندگی

استفانومارچلی، بنيان‌گذار سازمان غيردولتی "اطلاعات، امنيت و آزادی" در ايتاليا، اکبر گنجی را، بعنوان فردی که در راه آزادی بيان و مطبوعات تلاش و مبارزه نمود، برنده جايزه امسال آزادی مطبوعات معرفی کرد. شهردار "سی‌نيا" نيز در يک مراسم رسمی، هنگامی‌که جايزه را تقديم عضوی از اعضای خانواده گنجی می‌نمود گفت: "ما گنجی را به‌عنوان عضوی از خانواده "توسکانی"‌ها و فرزندخوانده پذيرفته‌ايم". اضافه کنم که ايالت "توسکانی" محل تولد بزرگانی چون دانته، لئوناردو داوينچی، ميکل‌آنژ، گالیله و ساوو نارولا است.
از همين آغاز بگويم که هدف از اين اشاره، به‌هيچوجه دنبال کردن موضوعاتی نيست که چرا در ارتباط با ايران، در چند سال گذشته، بسياری از مسائل حقوقی ـ‌از جمله آزادی بيان و مطبوعات‌ـ تحت تأثير فعل و انفعالات سياسی قرار گرفته‌اند و از اين زاويه چهره‌ها و شخصيت‌ها را گُل‌چين و برمی‌گزينند. برخلاف نظر و نگاه گروهی از ايرانيان، بر اين باور هم نيستم که انتخاب‌های سياسی و منظوردار‌، همواره بی‌معنی، يک‌جانبه و نابجا هستند.
به‌نظر من، شيوه درست و دقيق برخورد در اين‌گونه موارد بايد بنحوی باشد تا بتوانيم ميان انتخاب و مضمون نهاد انتخاب‌کننده ‌ـکه شخصيت‌ها را برمی‌گزيند، ارتباطی منطقی برقرار سازيم و از اين زاويه، انگيزه‌ها و مفهوم انتخاب‌ها را درک کنيم. شايد ذکر يک مثال در اينجا راه‌گشا باشد. هشت سال پيش، وقتی نهاد سارمان ملل پيشنهاد آقای خاتمی را پذيرفت و سالی را به نام "گفت‌وگوی تمدن‌ها" نام‌گذاری کرد؛ همان زمان ايرانيان در مقابل دو پرسش قرار گرفتند: نخست، دو دهه عمل‌کرد جمهوری اسلامی نشان می‌داد که حکومت ايران، خلاف جهت گفت‌وگوی تمدن‌ها را در پيش گرفته است. به اعتقاد منتقدين ايرانی، گرايشات قدرت‌مند و غالب در جمهوری اسلامی، نه تنها تساهل و گفت‌وگو را برنمی‌تابد بل‌که، به نسبت نياز زمانه، رفتار آن‌ها، غيراخلاقی و خلاف مدنيت است؛
دوم اين‌که منتقدين، ميان گفتارها و رفتارهای خاتمی تمايزی قائل می‌شدند و او را مسئول نهادی می‌شناختند که همواره آتش جنگ را شعله‌ور می‌ساخت و با اتخاذ سياست‌های عوام‌فريبانه و تبليغات دروغين، جوانان را راهی جبهه‌های جنگ ايران و عراق می‌نمود. از اين منظر، منتقدين پذيرش چنين پيشنهادی را سياسی ارزيابی می‌کردند و عليه چنين تصميمی به مخالفت برخاستند.
اگرچه امروز سطح تعریف‌ها و انتظارها بسيار فراتر از ديدگاه‌هايی است که هشت سال پيش درباره يک نهاد حقوقی و بين‌المللی ارائه می‌دادند، ولی آن روز، ميان انتخاب و مضمون نهاد تباينی وجود نداشت. اتفاقن نهاد سازمان ملل متحد با قبول چنين پيشنهادی، گامی فراتر از سياست‌های روزمره و فارغ از درگيرها و تعصبات برداشته بود و نشان داد که هر زمان جکومت‌هايی نظير حکومت‌اسلامی‌ايران، گامی در جهت گفت‌وگو و مدنيت پيش بگذارند، آغوش ما همواره به روی آن‌ها باز است و ما از اين روش و منش استقبال خواهيم کرد.
اما آن‌چه که امروز بيش از همه ذهن مرا مشغول داشته است نه انتخاب اکبر گنجی و سخنان استفانومارچلی، بنيان‌گذار سازمان غيردولتی "اطلاعات، امنيت و آزادی" در ايتاليا است؛ بل‌که سخن پيرامون مقوله فرزندخواندگی است که شهردار "سی‌نيا" پيشنهادش را از طرف اهالی آن ايالت داده‌اند و پذيرفته‌اند. آيا اين بازی زمانه و زندگی است که وجدان بيدار توسکانی‌ها، در عوض بی‌وفايی‌هايی که نسبت به فرزندان خويش روا داشته‌اند، اکنون می‌خواهند آن را در قالبی تازه و در چهره فرزندخوانده‌ای جبران و جهانی کنند؟ توسکان اگرچه محل تولد بسياری از بزرگان ايتالياست اما، توسکانی‌ها هم مانند ايرانيان، کمترين محبت و توجه را نسبت به بزرگان خود ابراز داشتند.
در آن‌جا،
نه سرودی بود از دانته اله‌گری
نه چهره پُرنقش و نگار به‌آتريچی
و نه دست‌های بوسيدنی لئوناردو داوينچی.
ميکل‌آنژ را، تنها در موزه‌ها به زنجير کشيده بودند
و آويخته بودند رافائل را
از گردن زردش، به ديوار يک کاتدرال. (1)
اگرچه گاليله توسکانی‌ بود
و زمين با نام او، بدور خورشيد می‌چرخيد
اما، مادامی‌که پاپ پل دوم عذری نخواسته بود،
نامی هم از گاليله نبود!
1 ـ گل‌چينی از شعر ناظم حکمت.

درهمين زمينه:
بُعدی از ميان ابعاد

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

القاعده؛ طنز تاريخ يا آژير خطر؟ ـ ۲

عمر مفيد جنگ سرد چهل سال بود. به همان نسبت عمر گرايشات غالب براين دوره نيز، در مقايسه با ساير گرايشات مسلط پيش از خود در تاريخ ملت‌‌ـ‌کشورها، زمانی است اندک و غير قابل محاسبه. ولی در همين چهل سال دو نسل فعال پايبند به وجود خير و شر در جهان، وارد مناسبات سياسی‌ـ‌اجتماعی شدند. فرهنگ خودی و غير خودی را در دنيا رايج ساختند و مقام و ارزش انسانی را تا سطح نوع وابستگی آنان به جبهه‌های جهانی تنزل دادند. جدا از اين، اتمسفر موجود خير و شر در جهان، بستری را مهيا ساخت تا انواع و اقسام گرايش‌ها، تمايل‌ها و فرهنگ‌ها ـکه بعضی‌ها با قدمتی چند هزار ساله‌ـ از پستوه ذهن‌ها بيرون آمده و تجديد حياتی تازه بی‌يابند.
شايد از منظر تکثرگرايی، بوش (پدر) حق داشت تا اين گروه‌ها و گرايشات را هزاران نقطه‌های نورانی نام‌گذاری کند و خطاب دهد. يا شايد برعکس، همه ما آن‌قدر ساده‌نگر بوديم که نمی‌دانستيم آنان در انتظار لحظه‌ای مشخص، روزشماری می‌کنند تا خود را به چهار راه سياسی‌ـ‌استراتژيک برسانند و در فرصتی مناسب، بسان آتشی جهنمی و سوزان، انسان و همه هستی را يکباره به کام مرگ بگيرند و نابود کنند. بديهی است که واقعيت بُعدهای مختلفی را نيز در برخواهد گرفت و نوشته حاضر، قصد ندارد وارد اين عرصه‌ها گردد. اما، فهم و تحليل يک موضوع برای همه ما الزامی است: چرا خاورميانه مرکز و مأمن همه گروه‌هايی است که از قعر تاريخ، به درون عصرما پرتاب می‌گردند؟ و مهمتر، چرا اکثر چهره‌ها و شخصيت‌هايی که از اين محيط برخاسته‌اند، گاهی بصورت تراژيک [که شاخص آن بن‌لادن و القاعده است] و زمانی بصورت کميک [که نمونه برجسته آن «حسن عباسی» است] تظاهر يافتند؟

آزادی و اختيار
بعضی‌ها تلاش می‌کنند که ميان انديشه‌های اسلامی بن‌لادن و دين اسلام، تفاوتی قائل گردند و خط و مرزی بکشند. همان‌گونه که در چند سال گذشته، اصلاح‌طلبان تلاش می‌کردند که نشان دهند ميان انديشه‌های مصباح و دين اسلام تفاوتی است. همان زمان، پرسش کليدی اين بود چرا افرادی که مصباح را استاد و مهمترين شخصيت اسلام‌شناس به مردم معرفی می‌کردند و فردی چون سروش همراه و در کنار او در پشت ميز مناظره تلويزيونی نشست؛ اکنون بايد فردی غير مطلع از دين و اسلام باشد؟
در باره بن‌لادن نيز، همين پرسش و قانون صادق است. او از زمانی که آگاهانه و داوطلبانه غارهای افغانستان را برای زندگی انتخاب کرد، تا هنگامی‌که برج‌های دوقلو را منفجر ساخت، تمام نیرو و زندگی خويش را براساس قوانين و «نص» قرآنی بنا نهاد و برنامه‌ريزی کرد. اگر مصباح صدايش از جای گرمی برمی‌خيزد، بخاطر مال‌اندوزی و حفظ اهرم‌های قدرت تعصب نشان می‌دهد، بن‌لادن در عمل نشان داد که خود و خانواده و زندگی‌اش را قربانی اسلام کرده است. اگرچه گفتن این سخن دردآور است اما، او در عمل، بخشی از دشمنانش را [از جمله تعدادی از مسئولين جمهوری‌اسلامی‌ايران را] وادار ساخت تا عزت و احترامش را نگهدارند. انفجار برج‌های دوقلو، در اذهان ساده مسلمانان جهان، يادآور دو بُت معروف کعبه‌اند، که محمد در هنگام تسخير مکه، آن‌ها را نابود ساخت. بخش کثيری از روشنفکران عرب، آن را نمادی از دو قدرت مسلمان منطقه، يعنی جمهوری اسلامی و حکومت عربستان می‌ديدند. و ده‌ها برداشت و تفسيری ديگر که ما از آن‌ها بی‌اطلاع هستيم.
اين نمونه‌ها و بسياری نمونه‌های ديگر، بيانگر حقيقت تلخی هستند که هنوز فهم و برداشت‌مان از دين، دست‌خوش دگرگونی کيفی نشده است. اضافه کنم که سخن برسر دين اسلام يا مسلمانان نيست، بل‌که يهوديان و مسيحيان منطقه نيز، تفاوت چندانی با مسلمانان ندارند. مردمی که چند هزار سال پيرو بوده‌اند و همواره در انتظار مهدی موعودی که از راه برسد، بجای آنان بی‌انديشد و قانون زندگی تنظيم و ديکته کند؛ به‌رغم اختلافات دينی‌ـ‌عقيدتی يا سياسی، در معنا، تفاوت چندانی با همديگر ندارند. اگر اتفاق‌نظری بود، توافق برسر حفظ قالب‌های فرهنگی بود. کودکی که در محيط فرهنگی خاص و مشخصی متولد می‌گردد، تا ابد مجبور است در درون همان قالب زندگی کند و بميرد.
اما آن‌چه امروز در حال تغيير است، نه دين ـ‌و واقعن هم نمی‌توان از دين انتظار تغيير و تحول را داشت‌ـ بل‌که شيوه داد و سُتد است. اقتصادی که با فرهنگ ادغام گرديد و بستری را برای انديشيدن مهيا ساخت. اقتصادی که به سهم خود، خواهان تغييراتی سريع در کار و شيوه زندگی و عادات است. می‌خواهد بجای بازارچه‌های سنتی هزارساله، بازارها، مناسبات و سيستم‌های جديدی را جايگزين سازد. يعنی هم در ديواره سنتی زندگی خاورميانه‌ای شکافی عميق ايجاد کرد، و هم انسان خاورميانه‌ای را برسر دو راهی مهمی قرار داد تا از ميان دو مقوله اختيار و تقليد، يکی را آزادانه برگزيند.
در چنين فضايی است که بايد بمب‌گذاری‌های القاعده را درک کرد و يا، سخنان آقای خامنه‌ای را که می‌گويد مورد تهاجم فرهنگی قرار گرفته‌ايم، فهميد و تحليل نمود. ما اکنون شاهد جنگ «شرکت‌های سهامی اسلامی» با اقتصاد نوين جهانی هستيم و در اين جنگ، گاهی بن‌لادن، در کنار واعظ طبسی و خامنه‌ای قرار می‌گيرد و گاهی، ولی‌فقيه در کنار پادشاه عربستان. در هر حال، مهم اين است که من و تو بدانيم که در اين جنگ سرنوشت‌ساز ـ‌و يا شايد هم آينده سوز‌ـ در کدام جايگاه قرار گرفته‌ايم؟ اگرچه همه ما می‌پذيريم که فرهنگ اکتسابی است و انسان موجودی اجتماعی و دگرگون‌کننده است. اما دل‌کندن از فرهنگ جنگ‌سرد و خودی و غيرخودی، کار ساده‌ای نيست. بن‌لادن نيز در ظاهر انسان مُدرنی بود. هم از حيث تحصيل و موقعيت شغلی، هم به لحاظ موقعيت اجتماعی. بی‌انصافی محض است که او را با خزعلی‌ها يا جنتی‌ها مقايسه کنيم. اما ديديم در حيطه فکر و نظر، به قول کارل مارکس، در همان چارچوبی می‌انديشيد که فلان يا بهمان عطار می‌انديشد.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

القاعده؛ طنز تاريخ يا آژير خطر؟ ـ ۱

سه انفجار مهيب و وحشتناک امان، علائمی را نشان می‌دهند که مسائل جاری در منطقه، بسيار فراتر از موضوعاتی است که قبلن درچارچوب واکنش‌های بنيادگرايانه شناسايی و تحليل می‌شدند. اگرچه سازمان القاعده، اهداف اساسی و پنهانی خويش را همچنان با شکل و شمائل اسلامی تزئين می‌کند، اما اين اسلام‌گرايی، نه به‌معنای بازگشت به عقب و احيای جامعه بدوی دوران محمد است ـ يعنی يکی از بارزترين مشخصه بنيادگرايان؛ و نه از رّد پای برجای مانده تا اين لحظه، چنين می‌شود استنباط کرد که آنان در اين پيکار خونين و جنايت‌کارانه، کفار و دارالحرب را نشانه گرفته اند.
اين پديده مشمئزکننده، پيش از اين‌که به گروه و تشکيلات خاصی نسبت داده شوند، بنظر من يک باور است. تناقضی است اگرچه در اندازه‌ها و ابعاد مختلف، ولی خميرمايه‌ی ذهنی انسان خاورميانه‌ای را شکل می‌دهد. القاعده شايد نماد بيرحمانه و اوج اين تناقض باشد اما، آنان از ابتدا، از همان چشمه‌ی باورها ‌نوشيدند که هريک از ما، به‌سهم خود نوشيديم و بنحوی هراس‌مان را از فرآيندجهانی شدن نشان داديم و می‌دهيم. از اين منظر، ناچاريم حقيقت تلخی را به‌پذيريم که القاعده، پيش از اين‌که بخواهد يا بتواند مردم جهان را نابود سازد، ابتدا، خاورميانه را ويران خواهد کرد و مردم را به روز سيه خواهد نشاند.
آژير خطر
درماه ژوئيه گذشته، رسانه‌های آمريکايی، برای اولين‌بار عکس‌ها و تصاوير ويدئويی جديدی را منتشر ساختند که توسط دوربين‌های مخفی امنيتی فرودگاه دالز واشنگتن، از افرادی که در واقعه يازدهم سپتامبر 2001 ميلادی با ربودن هواپيما به ساختمان پنتاگون (وزارت دفاع اين کشور) حمله کردند، ضبط شده بود. اين تصاوير نشان می‌داد که هر چهار نفر رُباينده هواپيما، در هنگام عبور از برابر دستگاه فلزياب فرودگاه، باعث به صدا درآمدن آژير اين دستگاه می‌شوند.
انتشار تصاوير هواپيما ربايان در شرايطی صورت گرفت که قرار بود روز بعد، کميته تحقيق درباره حملات يازدهم سپتامبر، گزارش ششصد صفحه‌ای خود را برای مردم آمريکا منتشر سازد و در اين گزارش تأکيدن يادآوری کنند که مقامات و دولت‌مردان ما ـ از زمان کلينتون تا بوش، ده بار فرصت داشتند تا مانع از اجرای نقشه‌های شبکه القاعده شوند.
اين نوشتم که بگويم هميشه ميان آژير خطر و تحقق فعل خطرناک و فاجعه آميز، فرصت مناسبی برای خنثا سازی آن وجود دارند. يعنی حوادث اسفناک و مصيبت‌آميز، همواره می‌توانند بر بستر بی‌توجهی‌ها و فرصت‌سوزی‌ها شکل بگيرند و متولد شوند. اين قانونی است عام و کلی و تمامی عرصه‌های اجتماعی و سياسی و اقتصادی را نيز شامل می‌گردند. نکته ديگری را نيز در ارتباط با همين قانون عمومی بگويم که در هرجامعه‌ای، قبل از همه نخبگان جامعه‌اند که فرصت‌ها را از دست می‌دهند نه توده‌های مردم. اگر در نگاه استراتژيک نخبگان يک يا دو درجه تغييری مشاهده شود و بنا به هر دليلی جهت خاصی را دنبال کنند، بعيد نيست تا بسياری از فعل و انفعالات بظاهر پيش پا افتاده و سطحی اما، خطرناک و تأثير‌گذار، برای هميشه (يا حداقل تا هنگام وقوع حادثه) از تيررس نگاه آنان به دور و پنهان بماند.
آژير واقعی حوادث يازدهم سپتامبر، نه در فرودگاه دالز واشنگتن بل‌که از مدتها پيش در خاک افغانستان، و در زمان تولد گروهی بنام طالبان به صدا درآمده بود. طلبه‌هايی که برای خود رسالتی خاص قائل بودند و می‌خواستند با ياد آوری و نمايش مرگ در جهان، مردم را از نسيان بيرون آورند. «کثرت الذنوب فی الدنيا من نسيان الموت».
اما مخاطبين اين قانون، که اساس و بنيان نظری تشکيلات القاعده را شکل می‌داد، در ظاهر و بحکم منطق، کسانی جز مردم خاورميانه نبوده‌اند. بحث کليدی اين بود که دارالسلام در حال فروپاشی است. از آن‌جايی‌که حفظ دارالسلام، برعهده مسلمانان است، مخاطبين القاعده نيز مردم خاورميانه بودند که با انتخاب راه و روشی غلط و پيروی از رهبران منحرف موجب گسترش و رواج گناه در سرزمين مقدس شده اند و زمينه را برای حضور استکبار جهانی مهيّا ساخته اند.
هدف از بيان اين نمونه‌ها، بدين معنی نيست که استدلال و بنيان نظری القاعده را مورد بررسی و تجزيه و تحليل قرار دهم. بل‌که منظور نوعی بازگشت به گذشته و تکيه برحافظه تاريخی است که ما، از همان آغاز که اين زنگ خطر نواخته شد، چگونه حساسيت و واکنشی را نشان داديم؟ من در اينجا سه نمونه و تپيک را انتخاب می‌کنم و نتيجه و قضاوت را به عهده خوانندگان می گذارم:
نخست و متأسفانه اين‌که نخبگان سياسی مستقر در کاخ سفيد و پنتاگون، بجای توجه به زنگ خطری که از مدتها پيش عليه جهان متمدن به صدا در آمده بود و می رفت تا آينده ناميمونی را نشانمان دهد؛ با يکی ـ دو درجه تغيير در نگاه استراتژيک، منافع لحظه‌ای را ترجيح دادند و جورج دابليو بوش (پدر) را واداشتند تا آن عبارت مشهور و تاريخی خود را در باره گروه‌های مذهبی‌ـ‌افراطی بر زبان راند و آن‌ها را «هزار نقطه نورانی» در جهان معرفی کنند؛
دوم و باز متأسفانه، زمانی که ايده بن‌لادن بر لبه‌ی شمشير طالبان نشست و فرق سرهای مسلمانان افغانستان و تاحدودی دولت جمهوری‌اسلامی ايران را شکافت، ما در عوض فرياد و اعتراض، نظارگر این تولد خونين بوديم. آيا واقعن ما سه دولت اسلامی ايران، افغانستان و طالبان را از يک جنس و ماهيت می‌ديديم و به همين دليل سکوت کرديم؟ يا علت را باید در جای ديگر و در ذهنيت متناقض خود جستجو کنيم و پی‌بگيريم؟
و خلاصه سوم اين‌که چرا به‌رغم وجود تجربه‌های گوناگون و خونين، افزايش و اوج‌گيری خشونت‌ها در خاورميانه را ناشی از ورود دولت‌های خارجی می‌دانيم؟ آيا اين نگاه برخاسته از نگرش خودی و بيگانه نيست؟ با وجودی که می‌دانستيم منافع ملی و موقعيت استراتژيکی ايران با سقوط صدام، تأمين و تقويت خواهند شد، از اين سرنگونی حمايت نکرديم. انسانی که منافع ملی خويش را زيرپا می‌نهد و يا مانند تئوريسين اصلاح‌طلب موضع خنثا و بی‌طرفانه‌ای [که تفاوتی با مخالفت ندارد] می‌گيرد؛ حتمن تحت تأثير تناقضات ذهنی است. مادامی‌که چنين تناقضاتی، ذهن و همه‌ی تار و پود وجودمان را در چنگال خود گرفته‌اند، حضور بن‌لادن‌ها و القاعده در منطقه ما، امريست عادی و طبيعی.

در همين زمينه:
ـ سلاح هسته ای؛ همه يا هيچ؟
ـ روشنفکران عرب و سکوتی نامفهوم
ـ هفتم تيرماه، فاجعه‌ای ملی يا جهانی؟

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

نارضايتی‌های حاشيه‌نشينان

از ميان آشوب‌های چند روز گذشته‌ی فرانسه، فريادهای غم‌انگيز و حقيقت تلخی که نمی‌توان انکارش کرد، به گوش می‌رسند: ما انسانيم و زندگی و آينده را دوست داريم! اما شرايط زندگی در فرانسه، به‌گونه‌ای پيش رفت، که زندگی و آينده را برای مهاجرين، سخت و پيچيده ساخت و در نتيجه بستر بلوک‌بندی‌ها و بی‌اعتمادی‌ها را در درون جامعه، شکل و گسترش داد. گزارش هنری آستیه ، خبرنگار سايت خبری بی‌بی‌سی، شايد يکی از بهترين و ساده‌فهم‌ترين گزارش‌هايی باشد که واقعيت‌های درون فرانسه را به روشنی بازتاب می‌دهد. با هم گزارش زير را بخوانيم:
شورش جوانان در حومه پاریس نمایانگر نارضایتی بخش‌هایی از جمعیت مهاجر فرانسه است. در سال‌های دهه 80 میلادی، هنگامی که نادر دندون سنین کودکی را پشت سر می‌گذاشت، شهر لیل سن دونی در شمال پاریس، گونه‌گونی جمعیتی قابل قبولی داشت. آقای دندون که از نویسندگان شناخته شده در منطقه خود به‌شمار می‌رود، می‌گوید: "ما همه فقیر بودیم، اما در کنار سیاه‌پوستان و عرب‌ها، از اروپای شرقی و خود فرانسوی‌ها نیز بودند."
با گذشت دو دهه از آن تاریخ، آرایش جمعیتی این منطقه تغيیر کرده است. آقای دندون می‌گوید: "در عکس های دوران مدرسه من، بیش‌تر از نصف بچه‌ها سفیدپوست بودند. در عکس‌های امروز یکی یا دو تا بیش‌تر نیستند."
لیل سن‌دونی از آن دسته حومه‌هایی است که مهاجرها، به ویژه از مستعمره‌های سابق فرانسه در شمال آفریقا، از دهه 60 میلادی در آن‌ها اسکان داده شده اند. در این "حاشیه-شهر"ها سطح کیفی مدارس پایین است و بیکاری معضلی است فراگیر. فرار از این شرایط برای ساکنین کار ساده ای نیست. فرزندان و حتی نوه‌های مهاجرها همچنان در این مناطق زندگی می‌کنند. اینها طبقه خشمگینی را تشکیل می‌دهند که بیش از پیش با هویت مذهبی تعریف می شود.
ده سال پیش این جوانان با عنوان "عرب فرانسوی" شناخته می‌شدند. اینک، از آنها بیش‌تر از هر چیز به نام "مسلمان" یاد می‌شود و جالب آنکه این جمعیت نیز خود را بیش از پیش با همین صفت تعریف می کند.
زنگ خطر
این‌گونه تقسیم بندی‌های جغرافیایی بر اساس نژاد و مذهب در بسیاری کشورها دیده می‌شود، اما در فرانسه این واقعیت دست‌کم به سه دلیل اهمیت بیشتری می‌یابد.
اول این‌که، در میان ملتی که خود را "گسست ناپذیر" می‌داند، اساسا قرار نیست چنین دسته‌بندی‌هایی وجود داشته باشد. به فرانسوی‌ها یاد داده شده که دسته‌بندی‌های قومی و مذهبی آفتی است که جوامع چند فرهنگی آنگلوساکسون به آن مبتلایند. دولت فرانسه آمارهای رسمی که بر مبنای شاخص‌های نژادی یا مذهبی تنظیم شده باشند، ممنوع کرده است. در نتیجه، هیچ‌کس از عدد دقیق مسلمانان ساکن این کشور با خبر نیست. بهترین آمار تقریبی، جمعیت مسلمان این کشور را دست‌کم پنج میلیون برآورد می‌کنند.
محله‌های حاشیه‌ای "اقلیت نشین" یکی دیگر از پایه‌های هویت فرانسوی را نیز به خطر می‌اندازد: اصل سکولاریسم. در حالی که فرانسویان صدمین سال‌گرد جدایی دولت و کلیسا را گرامی می‌دارند، از دین اسلام به عنوان بزرگترین چالش پیش روی الگوی سکولار این کشور در طی صد سال گذشته یاد می‌شود.
سومین خطر برای فرانسوی ها گسترش پیکارجویان اسلام‌گرا است. برای کشوری که بیشترین جمعیت مسلمان اروپای غربی را در خود جای داده، ترس از این‌گونه حملات معنای ویژه‌ای می یابد. پلیس فرانسه به خوبی می‌داند که تعداد بالقوه "جهادی"ها در این کشور کم نیست. جسور شدن مسلمانان فرانسوی تهدیدی است نه فقط برای ارزش‌های جمهوری، بل‌که برای امنیت این کشور.
نگاهی متفاوت
اما آیا این تهدیدها واقعی است؟ نظرات برخی ساکنین این "اقلیت نشین" ها، لزوم یک ارزیابی دقیق‌تر - و در نهایت خوشبینانه‌تر- را نشان می‌دهد. بعضی گروه ها از جدایی فرهنگی مسلمانان دفاع می‌کنند، اما این ها نماینده تعداد قلیلی هستند.
نظر کسانی همچون نورالدین اسکیکر، کارگری جوان در نزدیکی پاریس، عمومیت بیشتری دارد. او می گوید: " من خود را یک فرانسوی تمام و کمال می دانم و هر کاری برای این کشور می کنم. این کشور مال من است."
اين واقعيت که آقای اسکیکر مراکشی تبار است، برایش بسیار با ارزش است. اما همچون بسیاری جوانان حاشیه‌نشین، او نیز تناقضی میان هویت فرانسوی و ریشه‌های خارجی خود نمی بیند.
به اعتقاد نادر دندون مشکل اینجاست که بسیاری از مردم فرانسه جور دیگری فکر می کنند. آقای دندون می‌گوید: " من چطور می توانم احساس فرانسوی بودن بکنم وقتی همیشه مرا "فرانسوی الجزايری تبار" می‌نامند. چند نسل طول می‌کشد تا به تبار من اشاره نشود؟"
مناطق اقلیت نشین و حومه ها، پر از کسانی است که می خواهند جذب جامعه‌ای ورای جمعیت اقلیت خود بشوند. آقای دندون می‌گوید: "من حتی یک نفر در محله‌مان نمی‌شناسم که نخواهد اینجا را ترک کند."
به بیان دیگر، "اقلیت نشین"‌های فرانسه نه کانون‌های جدایی طلبی‌اند و نه تهدیدی برای سکولاریسم. در واقع، بسیاری از مسلمان‌ها از اندیشه سکولاریسم حمایت می کنند. رییس اتحادیه سازمان‌های اسلامی فرانسه، لای تامی برز، می‌گوید: " ما هیچ مشکلی با سکولاریسم نداریم." به عقیده وی، بی‌طرفی دولت در امور دینی زمینه را برای شکوفایی همه ادیان آماده می‌کند.
عزالدین گسی، ریاست شورای اسلامی منطقه‌ای در شهر لیون را بر عهده دارد. او می‌گوید که اسلام - از اندونزی تا سنگال - خود را با قوانین بومی هماهنگ کرده و در فرانسه نیز همین اتفاق خواهد افتاد. این تنها نظر رهبران جمعیت مسلمان نیست. یک نظرسنجی در سال 2004 نشان می‌داد که 68 درصد جمعیت فرانسه جدایی دین و دولت را "مهم" می‌دانند. در مورد اهمیت ارزش‌های جمهوری، این آمار به 93 درصد می رسد.
ذهن های بدگمان
همه ناظران بر این نکته اتفاق نظر دارند که "جهادی"ها خطری جدی برای کشور فرانسه به شمار می‌روند. واقعیت این است که پیکارجویان - چه در فرانسه و چه جاهای دیگر - اقلیت ناچیزی از جامعه مسلمین را تشکیل می‌دهند. اما این حقیقت، چیزی از جدی بودن این خطر نمی‌کاهد. از سوی دیگر، همان‌طور که الیور روی، کارشناس مسایل اسلام، اشاره می‌کند، بمب‌گذاران را نباید پیشگامان جوامع مسلمان دانست. "جهادی"‌ها هم در مقابل غرب طغیان کرده‌اند، و هم در برابر جامعه خویش.
یزید سابق، نویسنده، معتقد است که فرانسوی‌ها با اسلام و عرب‌ها "مشکل ریشه‌ای" دارند و آنها را با افراطی‌گری معادل می‌دانند.
نگران کننده‌ترین وجه فاصله گرفتن مسلمانان فرانسه از بقیه جامعه، رشد بدگمانی در هر دو طرف است. رشید حمودی، مدیر مسجد شهر لیل در شمال فرانسه، می‌گوید: "ما باید به جوانان بگوییم که نمی‌خواهیم آنها را پایین نگاه داریم. باید اطمینان کسب کنیم که گروه های مختلف جامعه به کشورشان اعتماد دارند". او ادامه می‌دهد: "اگر بتوانی مرا بشناسی، به من اعتماد خواهی کرد. اگر من بتوانم تو را بشناسم، به تو اعتماد خواهم کرد."

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

به کجا چنين شتابان؟



ديروز، سال‌روز قتل تئو وان گوگ فيلم‌ساز هلندی بود. از همان زمان تا ديروز، سير حوادث در اکثر شهرهای بزرگ اروپا به‌گونه‌ايست که بازخوانی مطلبی را که سال پيش در وبلاگ گذاشته بودم، بی‌مناسبت نمی‌بينم:

شب پيش، بار ديگر مسجدی در آمستردام، توسط گروهی از مسيحيان به آتش کشيده شد. از زمانی که قتل تئو وان گوگ فيلمساز هلندی، بدست يک مسلمان مراکشی تبار تبعه هلند در آمستردام روی داد، تا کنون در بيش از بيست مرکز متعلق به مسلمانان اين کشور خرابکاری شده و تعدادی از آنها نيز به آتش کشيده شده‌اند. از طرف ديگر، مسلمانان در واکنش به تهاجمات چند روز اخير، دست به تلافی زدند و به چند کليسای مسيحيان حمله بردند و خساراتی را وارد ساختند.اگر هدف تندروهای اسلامگرا براه انداختن يک جنگ صليبی در جهان است، بنظر ميرسد که اين سياست با ترور آقای وان گوگ، در هلند به بر نشست و يا دست کم، موجب بحرانی شد که اکنون همه نهادهای دولتی و غير دولتی را درگير ساخته است. پارلمان هلند بررسی مساله افزايش تنش بين اقليت مسلمان و اکثريت مردم هلند را در دستور کار خود قرار داده و تعدادی از سياستمداران راستگرای هلندی خواستار آن شده‌اند که دولت، روحانيون تندرو مسلمان را از اين کشور اخراج و مساجد آنان را تعطيل کند.
ترور وان گوگ، در واقع جرقه‌ای بود در انبار باروتی که طی سال‌های اخير تحت تأثير بيکاری مزمن، گرانی روز افزون و ديگر فشارهای اقتصادی از يک‌سو، و سياست‌های غلط دولت عليه مهاجران خارجی از سوی ديگر، بر روی هم انباشته شده‌اند و اگر اين معضل، بطور منطقی و عقلايی چاره‌انديشی نگردد، ممکنست در چشم‌انداز به انفجار کشيده شوند.جدا از آن، حادثه در مکانی در حال شعله‌ور شدن است که آمستردام را نمی‌توان همطراز و در رديف شهرهای معمولی هلند قرار داد. در آنجا ما با يک جامعه تولرانس، به مفهوم واقعی آن روبروايم که اماکن مقدس، از دو سو خانه‌های «فانوس قرمز» را به زير نور محبت و رحمت خود گرفته‌اند و از اينطريق، تعامل انسانی‌ـ‌اخلاقی را بمعرض ديد متعصبين و خشک مقدس‌های جهانی نهاده‌اند. آنجا شهريست که صرف‌نظر از برخوردهای جزئی و پيش پا افتاده، هيچ مهاجری در آن احساس بيگانگی نمی‌کند. شهروندان، اعم از مسلمان يا مسيحی، جز از طريق تفاهم و مدارايی، قادر به گذران زندگی نيستند و اگر آشوبی رُخ دهد، امنيت توريست‌ها به خطر خواهد افتاد و اين بدان معنی است که امور کار و زندگی در آن شهر، بکلی مختل ميگردند. درست است که قاتل وابسته به يکی از گروه‌های تندروی اسلام‌گرا بوده اما، اين نکته را نيز همه ميدانند که مهاجران مسلمان، همانگونه که از يک شهروند متمدن اروپايی انتظار ميرود؛ نه تنها خواهان تنش و درگيری نيستند، بل‌که نسبت به صدور اين قبيل فتاوی غير اخلاقی و ضد انسانی، مواضعی روشن دارند و آشکارا از آن متنفرند.بنظر من احزاب و سياستمداران راستگرای هلندی، يک پای اصلی ماجرا و عاملی برای گسترش و تشديد تنش‌های اخيرند. درگيري‌های مذهبی شايد فرصتی را برای تسويه حساب‌های سياسی در برابر آنان بگذارد و به همين دليل، برخی از نمايندگان آنان در پارلمان هلند، بجای ارائه طرح های منطقی و ايزوله کردن تروريست‌ها، به دولت فشار می آورند تا قانونی را در مورد نحوه اداره مساجد مسلمانان در اين کشور به تصويب برساند. اگر چه پيشنهاد اين نمايندگان از حمايت گسترده‌ای برخوردار بوده و بخشی از اسناد و شواهد نيز حکايت از آن دارند که امامان بعضی از مساجد هلند، تندروی و خشونت را ترويج می‌کنند؛ اما در پس اين ماجرا، تنها حقوق بخشی ار شهروندان مسلمان است که آشکارا پايمال ميگردد.واقعه هلند زنگ خطری است برای کل اروپا. اگر دامنه اين آتش، به کشورهای همسايه سرايت کند، بعيد نيست که نزاع صليبی، بر مردم اروپا تحميل گردد و ناخواسته تن به حوادثی بسپارند که همه، پيشاپيش از وقوع چنين حوادثی گريزان و متنفرند.
اکنون کشور آلمان مستعد تن دادن به اين قبيل درگيري‌هاست. اين تمايل قبل از اينکه خواست مردم باشد، بيشتر ناشی از سياست‌های غلطی است که طی شانزده سال، در دوران صدارت هلموت کهل پايه‌ريزی شده‌اند.آلمان کشور ثروتمنديست اما، در ورای چنين ثروتی، شکاف عميق طبقاتی و بستر ناهموار دارا و نداری را می بينيد که دو گروه از مردم، در مقابل يکديگر صف‌آرائی کرده‌اند. در کشوری که حداقل 41 درصد فرزندان کارگران و تهيدستان در سال 1985، می‌توانستند وارد دانشگاه شوند، اکنون تحت تأثير فقر شديد، تنها کمتر از 28 درصد آنها می توانند به دانشگاه‌ها راه يابند. مسئله مهمتر و قابل تأمل اينکه 78% فرزندان خانواده‌هايی که از طريق کمک‌های اجتماعی زندگی را می‌گذرانند، نتوانستند تحصيلات دبيرستان را به پايان برسانند و طبيعتاً نمی توانند از موقعيت شغلی مناسبی در جامعه برخوردار باشند. طبق آخرين تحقيقاتی که پژوهشگران مسائل اجتماعی انجام داده‌اند، با توجه به نوسانات اقتصادی و عدم امنيت شغلی، انتظار می‌رود که از اين پس در ميان خانواده‌های مستمند و تهيدست، نيازمندی به کمکهای اجتماعی ارثی گردد.
دو پديده گسترش فقر و اُفت تحصيلی در کشور آلمان، بی‌آن‌که نيازی به ذکر ديگر ارقام و آمار رو به افزايش درگيری‌های درون‌مدارس، دزدی‌ها و جنايت‌ها باشند؛ به سهم خود نشان ميدهند که خطرات غير قابل جبرانی جامعه را تهديد می‌کنند. و اين خطر را بايد جدی گرفت!

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

آموزش و جامعه ـ ۲

چند روز پيش، در لحظه‌ای که می‌خواستم قسمت دوم «آموزش و جامعه» را در وبلاگ بگذارم، گزارش خبری تلويزيون آلمان پيرامون سخنان اخير رئيس جمهور ايران، ناگهان توجه‌ام را جلب کرد. در همين اثنا دوست ارجمندی زنگ زد و در ارتباط با همين موضوع، تزديک به يک‌ساعت مشغول گفت‌وگو با او شدم. دقيقن نمی‌دانم که چی اتفاقی افتاد ولی، نوشته‌های من باد هوا شدند و از بين رفتند. به‌رغم ناراحتی و عصبانيت بسيار، تصميم گرفتم که دوباره بنويسم. اما دوباره‌نويسی، کار آسانی نبود:
نخست اين‌که از همان دوران دانش‌آموزی، چه در نامه‌نگاری، عريضه‌نويسی و دفاعيه‌نويسی يا ساعات انشاء، عادت به پيش‌نويس نداشتم. اين عادت نداشتن تنها و ناشی از شرايط اجتماعی و انتظاری که مردم از نامه‌نويس و عرض‌حال‌نويس داشتند نبود ، بل‌که پاک‌نويس‌های من و یا دقيق‌تر، دوباره نويسی من، بی‌توجه به مطالب پيش‌نويس، هميشه مقولات تازه‌تری را می‌شکافتند و به موضوعات ديگری می‌پرداختند. و در نتيجه، ديدم که نوشته‌ها دارند رنگ و بوی ديگری می‌گيرند، به ناچار، دست کشيدم؛
دوم اين‌که، کال‌گپ‌های عسلی احمدی‌نژاد، خواسته يا ناخواسته کرم گوشم شده بود و به قول هدايت، چون خوره‌ای سمج به جان و ذهنم افتاد و لحظه‌ای رهايم نمی‌ساخت. اگرچه وضعيت اسف‌بار کنونی ناشی از نوعی نگرش سياسی است اما، من چنين هدفی نداشتم که موضوع آموزش را به سياست آلوده سازم و به همين دلیل، چند روزی دست نگه‌داشتم. می‌خواستم بُعد و بازتاب بين‌المللی آن سخنان را ناديده بگيرم و ميان دو مقوله "جهان بدون مرز" با "بازارداخلی" [اگرچه غيرممکن است] خط مرز بکشم و آن دو را از هم تفکيک سازم.
همه کسانی که براين باورند هدف و منظور احمدی‌نژاد بيش از هرچيز گرم‌کردن و رونق‌دادن بازار داخلی است، به‌يک معنا می‌خواستند بفهمانند که اين دُرفشانی‌ها، متناسب با سطح، ظرفيت و ذائقه‌ی مردم ايران طرح و بيان گرديد. پايه چنين استدلالی، ۶۵ درصد آرايی است که بنفع احمدی‌نزاد در صندوق‌ها ريخته شده‌اند. در واقع انتخاب‌ها، به نسبت نيازهای اجتماعی و متوسط سطح شعور اجتماعی تعيين می‌گردند. يعنی اگر اين مقوله را بعنوان يک واقعيت غيرقابل انکار بپذيريم و بپذيريم که احمدی‌نژاد اکنون رئيس‌جمهور مردم ايران است، آن وقت ناچاريم تسليم فرآيندی گرديم که همه ما در دراز مدت مرده‌ايم.
در ظاهر، جامعه ايران نمی‌بايست زيربار چنين انتخابی می‌رفت. مطابق آمارها و ارقام‌ها‌يی که انتشار يافته‌اند، مدت‌هاست که تعادل ترکيب سنی و تحصيلی درون جامعه، به نفع نيروهای جوان و دانش‌آموخته‌ تغيير کرده است. در دهه گذشته، نه تنها نمودار افزايش و گسترش مدارس‌عالی، انستيتوها و دانشگاه‌ها در ايران همواره روندی رو به بالا داشتند، بل‌که بازار کارش هم اکنون با تراکم و خيل بی‌شمار نيروهای تحصيل کرده بی‌کار، روبرو است. اين تغييرات کمّی، در ظاهر، بايد سطحی از کيفيت‌ها را بدنبال داشته باشند. دست‌يابی مردم به حداقلی از مطلوبيت‌ها امکان‌پذير گردد و جامعه بطرف سامان‌يابی گام بردارد. آيا جامعه ايران چنين روندی را پشت‌سر می‌نهد يا با استناد و نقل از روزنامه‌های داخلی، روز‌به‌روز، شاهد افزايش و گسترش نابسامانی‌ها، هرج‌و‌مرج‌ها و گسيختگی‌ها در کشوريم؟
به باور من، ‌جهت‌گيری‌های عمومی و واکنش‌های لحظه‌ای در مجموع، پيش از اين‌که برخاسته و بيانگر نيازهای اجتماعی باشند، بيش‌تر محصول بی‌تفاوتی‌هاست. هنوز بسياری بر اين باور نيستند که فرستادن فرزندان به مدارس و دانشگاه‌های خوب و مجهز و زير نظر و تعليم معلمان و استادان مجرب، يک نياز اجتماعی است، نه تمايل و آرزوهای فردی و خانوادگی. اين بی‌تفاوتی بظاهر ساده ‌ـبه‌رغم وجود و انگيزه‌های فردی و خانوادگی‌ـ نه تنها نسبت به سرنوشت هزاران آموزگاری که اکنون در زير خط فقر بسر می‌برند بی‌توجه است، بل‌که توجه به تحصيل فرزندان، نوعی خود‌ ارضايی در برابر سر و همسر است. اثبات اين نکته که خانواده‌ها نسبت به زندگی، آينده و سرنوشت فرزندان خود بی‌تفاوت‌اند، کار پيچيده‌ای نيست.
ادامه دارد.