دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

کوچه آرزو و عشق

فردا ياد روز سفر بی‌بازگشتی است که فريدون مشيری در سوم آبان سال ۷۹، برای هميشه جامعه اهل ادب و فرهنگ ايران را ترک کرد و رفت.‌ سال ۷۹، واقعن سالی تلخ و فراموش ناشدنی بود. گلستان فرهنگ ايران زمين در آن سال، گرفتار آفتی سخت و جان‌سوز گرديد و گل‌های ادبی، يکی‌-‌يکی پژمرده شدند و سر خم کردند: نادر نادرپور، نصرت رحمانی، هوشنگ گلشيری، محمود احيايی، احمد شاملو، فريدون مشيری، نفيسه رياحی و ديگرانی که نام‌شان در خاطر نمانده است.
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران زمين، هميشه و در هر شرايطی يک‌سان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطح‌اند و اگر قرار بر ارزش‌گزاری است، اين وظيفه را بايد صاحب‌نظران و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران پی‌بگيرند و دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از ذوق و علايق شخصی به شعر و ادبيات، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارند که همه‌ی آنان، جدا از تفاوت‌های گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بوده‌اند و به‌زعم من، اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نام‌ها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما به اجماع، احمد شاملو را يکی از ارزش‌ها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران می‌دانستند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افراد و گروه‌های مختلف است. منظور گروه‌هايی که علاقه‌مند به ادبيات‌اند و تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را می‌گشايد و جا باز می‌کند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کرده‌ها، هنوز و همچنان زير سلطه‌ی فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوه‌خانه‌ای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاه‌های معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دوره‌ای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال می‌کنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغول‌اند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگ‌های ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر می‌گردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج می‌گردند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبه‌هايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانه‌ی جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او می‌گفت زمانه‌ی کوچه گذشته است و سال‌های مديدی‌ست که من از آن عبور کرده‌ام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سال‌ها، همه‌ی آن واسطه‌گانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!

شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۴

آموزش و جامعه ـ ۱

تلخ و شيرين زندگی را با عيار سال می‌سنجند. اما گاهی برای رساندن منظوری، به ناچار بايد يک روز از زندگی را برجسته و دوباره روزآمد کرد. روزها، اگر در تحليل رويدادهای تاريخی، آغاز و فرجام پديده‌ای را باز می‌تابانند و نمادی از فرازها و فرودهای ملت‌اند؛ در حافظه‌ی انسان‌ها، تنها و يگانه عامل ارتباط‌اند. يعنی سهم، نقش و تأثيرپذيری افراد را نسبت به يک‌سری رويدادهای فرهنگی، اجتماعی و سياسی مشخص و برقرار می‌سازند. از اين منظر، بعضی از آن روزها، به‌عنوان روزهای تلخ و فراموش ناشدنی،‌ هميشه در يادها می‌مانند و يا تحت تأثير حادثه‌های مشابه، ترميم می‌گردند.
بيست و هفتم مهرماه، يکی از همان روزهاست و هميشه ياد خاطره تلخ پاک‌سازی و اخراج از آموزش و پرورش را در درونم بيدار و زنده می‌کند. ولی اين بيداری و ترميم، بعد از گذشت بيست و چند سال از آن ايام، بی‌آن‌که بخواهد خود را در حصار تنگ توصيف‌ها و شرح ماجراها محدود کند، بيش‌تر جنبه تئوريک دارد. يعنی خاطرات همواره بصورت پرسش‌های متنوع و منطبق با شرايط روز، در حال خود ترميمی هستند و هدف از طرح آن‌ها، ايجاد زمينه، علت و موضوع يک پژوهش علمی‌ـ‌آموزشی است که: در برابر بی‌تفاوتی‌ها و سکوت‌های ديروز، مردم امروز کدام متغير را جايگزين ساخته‌اند؟ پاسخ به اين پرسش از آن لحاظ حائز اهميت است که چهره هرجامعه رو به رشد و علاقه‌مند به پيشرفت را، تنها می‌توان از طريق مطالعه در باره چگونه‌گی و سطح برخورد مردم و دولت به امور آموزش‌های علمی، فرهنگی و هنری؛ يا به زبانی ديگر، جايگاه، اعتبار و ارزشی را که جامعه و مردم‌اش برای دانش‌آموزان، دانشجويان، معلمان، دبيران و استادان دانشگاه‌ها قائل‌اند؛ مورد بررسی و شناسايی قرار داد.
از زمان يورش به دانشگاه‌های ايران در سال ۵۹ ، فهم و دانستن بعضی نکات اساسی در ارتباط با رشد فکری جامعه، چه به لحاظ ماهيت عمل و يا از منظر رشد و سطح خواست‌ها و نيازمندی‌های عمومی و اجتماعی، به‌نظرم ضروری و الزامی می‌رسيدند. پرسش اين بود که آيا می‌توان ميان دو حرکت مختلف تهاجم به دانشگاه‌ها و يورشی را که مردم به رهبری روحانيت بر ميرزا حسن رشديه آوردند و اولين مدرسه ايرانی را تخريب کردند، تفاوتی مشاهده نمود؟ علت اصلی این همه مانندگی و مشابهت رفتاری را در دو جامعه محتلف و آن هم بعد از گذشت يک قرن چگونه باید تئوريزه کرد و توضیح داد؟ اگر باور عمومی، در برابر يورش به دانشگاه‌ها حساسيت ويژه‌ای از خود نشان نداد و در واقع باز بودن دانشگاه‌ها را يکی از ضروريات و نيازمندی‌های مبرم برای اداره جامعه و زندگی نمی‌ديد، در ارتباط با پاکسازی آموزشگاه‌ها و معلمان چرا ساکت و خاموش ماند؟
بديهی است که موضوع اصلی بحث، به‌هيچ‌وجه بر محور انتظاری که بايد از مردم عادی داشت، نمی‌چرخد. اما از بهار ۵۸ که آغاز اولين دور پاکسازی‌ها بود تا مهرماه سال ۶۱ ، يعنی پايان مرحله‌ی اوّل کار هئيت بدوی پاک‌سازی، همکاران ما، کوچک‌ترين واکنشی از خود نشان نداده‌اند. آنان بعنوان قشر آگاه جامعه، بر اين حقيقت واقف بودند که مضمون عمل هئيت بدوی پاک‌سازی، در چارچوب قوانين حاکم برکشور نمی‌گنجيد و فعل آن‌ها، آلوده به تسويه‌حساب‌های ايدئولوژيکی، تحميل غرض‌ورزی‌های شخصی، غيرانسانی و غیرقانونی بود‌. در واقع بی‌تفاوتی و سکوت‌شان، مفهومی جز زيرپا نهادن منافع و حقوق فردی و صنفی نداشت. علت و ريشه چنين سکوتی چه بود و چرا بخشی از اقشار آگاه جامعه، آشکارا حقوق‌شان را ناديده می‌گيرند و بی‌تفاوت از کنار آن می‌گذرند؟
اين بی‌تفاوتی معنادار را نمی‌شود جدا از فرهنگ، شيوه‌زندگی و سنت حاکم برجامعه مورد مطالعه و بررسی قرار داد. همه‌ی اين مؤلفه‌ها هرکدام به تنهايی سازنده، شکل‌دهنده و تقويت کننده نيازها در جامعه هستند. اگر فرهنگ غالب، فرهنگ کاست، ايلی و قومی است، اگر شيوه زندگی به‌گونه‌ای است که مردم جامعه‌محوری را برنمی‌تابند، و مطابق سنت، چشم‌انداز را فدای گذشته می‌سازند؛ به‌رغم وجود و گسترش ده‌ها کلان‌شهر و مُدرن سازی شهرهای بزرگ، روابط و مناسبات شهروندی و درون‌شهری، به‌گونه‌ای است که احتمال شکل‌گيری نيازهای اجتماعی را غير ممکن می‌سازد. و يا به زبانی ديگر، با وجود ظاهر‌سازی‌های مُدرن و شکل‌گيری قشربندی‌های مختلف، هيچ‌يک از گروه‌های موجود درون‌جامعه، در جهت ايفای نقش اجتماعی خود نيستند و نمی‌کوشند تا زندگی را مطابق استانداردهای بين‌المللی، شکل و ثبات دهند.

ادامه مطلب در روزهای بعد

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

صلح؛ به مفهوم زندگی و عشق ورزيدن

وقتی در سال ۱۹۰۱ ميلادى، «هنرى دونانت» نخستين جايزه صلح آلفرد نوبل را به دليل بنيان‌گذارى صليب‌سرخ دريافت کرد، هنوز افکار عمومی برداشتی ساده و ابتدايی از صلح را در مخيله داشتند. هنوز صلح به‌مفهوم گريز و متارکه از جنگ معنا می‌شدند.

وقتی صلح را هم‌سنگ با جنگ می‌گيرند، و يا در بهترين حالت، آن را به‌چشم نوزادی می‌نگرند که در فضای خصومت‌آميز و در اوج درگيری‌ها و کشتار متولد می‌گردد؛ آن زمان فهم اين نکته دشوار نخواهد بود که «هنری دونانت»، جايزه صلح را به اعتبار کارهای ارزشمند و انسانی‌اش که به ياری مجروحين و مصدومين جنگی برخاسته است، دريافت نکرد. بل بدين اعتبار که توانست برای اولين‌بار، پرچم سفيد بی‌طرفی و آتش‌بس را، در ميدان‌های سرخ و خونين به اهتزاز در آورد.

مادامی‌که صلح، تابعی است از متغير جنگ، برداشت‌های حقوقی و سياسی از آن نيز، در همان چارچوب، و به‌مفهوم حفظ قدرت حاكمان و زمام‌داران تعريف می‌شدند. بديهی است که در چنين شرايطی، جهت نگاه صلح‌جويانه‌ی داوران صلح نوبل هم، در جست‌و‌جوی سياست‌مداران و قدرت‌مندانی باشند که سطح و دامنه‌ی درگيری‌ها را در جهان محدود می‌ساختند. بايد قرنی را پشت‌سر می‌نهاديم تا برداشت‌ها و افکار عمومی جهان، به باورهای نوين و منطبق بر زندگی و زمانه تغيير جهت می‌دادند و می‌پذيرفت‌اند که: صلح، فرهنگ است نه سياست!

اگرچه برهان اعضای کميته‌صلح در دوره‌های مختلف، حتا در مقاطعی که بعضی از شخصيت‌های سياسی، به رغم کارنامه‌ای نه چندان خوشايند و مردم‌پسند، برای دريافت‌های نشان لياقت نامزد و انتخاب می‌شدند، به باور من هميشه قابل ستايش و دفاع بوده‌اند؛ اما، در چند سال اخير، انتخاب‌ها مفاهيم تازه‌ای را می‌رسانند و پيش از اين‌که در کليت خود توجه‌ای به قطب‌بندی‌ها و افکار ستيزنده حاکم بر جهان کنونی را داشته باشند، بيش‌تر موادهای اوليه را برای بنيان‌های نظری جامعه فردا، آماده و مهيّا می‌سازند و باز به همين دليل، هر انتخابی حاوی پيام‌های ويژه‌ای برای آيندگان است.

نخستين پيام کميته‌صلح نوبل، در انتخاب جيمی کارتر [در سال 2002] مستتر بود که: اولين اصل صلح‌خواهی، آماده سازی بستر گفت‌و‌گوها ميان نيروهای مختلف درگير و دولت‌هايی که در مقابل هم قرار گرفته‌اند؛

با انتخاب خانم شيرين عبادی [در سال 2003] ، صلح به‌عنوان جزء جدايی‌ناپذير ارزش‌های انسانی‌ـ‌حقوقی و جهان‌شمول، طرح می‌گرديد. کميته صلح‌ نوبل با چنين انتخابی، می‌خواست پيام دوم خودش را به گوش جهانيان برساند که صلح، ماهيتن و ذاتن جنبه حقوقی دارد. هم در شکل و هم در محتوا. هم حقوق طبيعی فردی را در نظر دارد و هم حقوق موضوعه عمومی و اجتماعی را. هم راه آزادی‌های فردی را، آزادی‌هايی که با طبيعت انسان آميخته است می‌گشايد و هم دولت را، بعنوان مدعی عمومی، موظف می‌سازد تا در جهت تحقّق آن‌ها، اقدامات لازم را برای تأمين و تضمين آن‌ها آماده سازد؛

کميته صلح نوبل، با انتخاب خانم وانگايی ماتايی [در سال 2004]، سومين بعد نظری پيوند ميان زندگی و صلح را آشکار ساخت. همين‌که بانوی کينايی معتقد است که با کاشتن هر نهال فکر می‌کنم دانه‌های صلح را در دل زمين می‌کارم؛ جدا از مقولات و موضوعات زيست‌محيطی، به تجربه ثابت شد که حقيقت انکار ناپذيری را بر زبان می‌راند. چرا که بدون انديشه سبز، سخن سبز و راه سبز، دسترسی به صلحی فراگير و پايدار، دشوار و شايد هم غير ممکن باشند. نگاه انسانی که سايه‌بانی بربالای سر دارد، با نگاه انسانی که در صحاری خشک و بی‌آب و علف و در زير آفتاب سوزان زندگی می‌کند، به لحاظ مختلف و شايدهم از اساس با هم‌ديگر متفاوت‌اند. اولی با آرامش خاطر و در جهت به‌بود زندگی کنونی، به مطالعه جهان می‌پردازد و دومی، با خشمی وصف‌ناپذير، عليه همه‌ی دستاوردهای بشری بر می‌خيزد تا نيست و نابودشان سازد.

و اما انتخاب امسال، مفهومی بسيار نوين و پيچيده‌ای را پيش روی‌مان می‌گذارد. نهاد و مسئول، باهم انتخاب می‌شوند. اميدوارم در فرصتی مناسب، همه‌ی ابعاد و زوايای چنين انتخابی را مورد بحث و بررسی قرار دهم ولی، اکنون ناگزيرم که بگويم همين پيچيده‌گی، بيان‌گر واقعيتی است که در رسيدن به صلحی پايدار، هنوز بايد راه‌های دشوار و پُر پيچ‌و‌خمی را پشت‌سر بگذاريم. هنوز بايد صلح را که چگونه منطبق و جزء جدايی‌ناپذير زندگی و حقوق فردی است، از هم‌ديگر بياموزيم و هر روز درباره آن بگوييم و بنويسم.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

عمو سبزی فروش و ســرودِ مـلـی

دو روز پيش، دخترخانمی از تهران، داستان زير را برای من و تعدادی از دوستان و آشنايان ايميل زد. متأسفانه اطلاع دقيقی از منبع‌ای که اين داستان را نقل و منتشر ساخته بود نداشت. اميدوارم دوستانی که در اين زمينه اطلاعی دارند، مرا در انجام تعهدم مبنی بر رعايت حقوق راوی، ياری دهند.
داستان زير، در واقع نقطه آغازينی است که از يک‌سو، حقيقتی را برملا می‌سازد که به‌رغم گذشت تقريبن دو دهه از تشکيل نهادهای حقوقی، قضايی و اجرايی در کشور، هنوز فاقد يک هويت ملت‌-‌کشور هستيم. اما از ديگرسوی، سير نگرش و ميزان تعهدپذيری ما ايرانيان را نسبت به سرود ملی خودمان، بخوبی نشان می‌دهد. اگرچه اين داستان، تقريبن مربوط به نودسال پيش است، ولی اگر همين امروز ده ايرانی‌ای که در ده نقطه مختلف جهان زندگی می‌کنند، بطور تصادفی در زير يک سقف جمع گردند، فکر می‌کنيد می‌توانند روی سرود ملی و پرچم ملی خود به توافق برسند؟ به يادآوری می‌ارزد که به نقل از خانم هُما ناطق [حافظ؛ خنياگری، می و شادی / ص 15 ] بنويسم: "ايرانی نمی‌داند که کيست! از اين رو تا ورقی برمی‌گردد و روزگاری می‌چرخد يک‌باره همه گنجينه هنری و ادبی اين سرزمين رنگ می‌بازد. منطقِ هستی ملت، ميراث فرهنگی‌اش، گذشته‌اش سر بسر زير پرسش می‌رود. تا جائی که ديگر به سختی بتوان اصل را از بدل باز شناخت. بدينسان راه برای دستبردها و تفسيرهای من در آوردی از گذشته و حال، که ميرزا آقاخان کرمانی «بخارات شکم» می‌ناميد، هموار می‌شود".
داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده‌مان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند. چاره‌اي نداشتيم. همه ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزي‌فروش . . . بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زير مي‌خوانديم.
همه شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورت تدوين شد:
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سبزي کم‌فروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال‌زالک داري؟ . . . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوري که صداي «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.» .

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

مهرگان؛ يعنی مهر و مهرورزی

ماه مهر، ماهِ مهرورزی است! ماه محبت، دوست‌داشتن و عشق ورزيدن است. کالايی که هميشه و متأسفانه در جامعه ايران، لوکس و ناياب بودند. گاهی بعضی‌ها با زبان تعارف و يا شايد هم از روی عرق‌ملی می‌نويسند که: ايرانی‌ها، خون‌گرم، مهربان و با محبت‌اند. آيا اين تعريف را می‌توان بطور عام پذيرفت؟ واقعن اين عناصر در زندگی اجتماعی و روابط ما، و يا در فرهنگ عمومی حضوری زنده و ملموس دارند؟ آيا می‌توان جامعه امروز ايران را مهربان با خود، خانواده و فرزندان خود تصوير ساخت؟ آيا اصلن کسی را می‌شناسيد که دلی برای آينده‌سازان ميهن داشته‌باشد؛ به زندگی پُشتِ کنکوری‌ها توجه کند؛ به جوانانِ بی‌کار و رانده و وامانده از همه‌جا، فکر کند و عشق به‌ورزد؟
محبت، دوست‌داشتن و عشق‌ورزيدن متاعی‌ست که بدون آگاهی و دانايی، نه می‌توان عرضه‌اش کرد و نه می‌توان متقاضی‌اش بود. کسی‌که در لحظه احساسات‌اش را ابراز می‌دارد و مهر می‌ورزد، با همان شتاب، لحظاتی ديگر، ممکن است کينه به‌ورزد. همان‌گونه که قرن‌هاست با همين احساس، زندگی را می‌سازيم اما، لحظاتی بعد، و قبل از اين‌که سامانی بگيريم، خراب‌اش می‌کنيم. اگر بگويم که تلاش و همت عمومی هرگز در جهت حفظ و بازسازی سنت‌های زيبا و دوست داشتنی نبوده است، غلط و نابه‌جا نگفته‌ام. واقعيت اين است که بسياری از سنت‌های زيبا و به يادماندنی، از جمله همين سنت مهرگان که بذر محبت و نهال عشق را، با توجه به چشم‌انداز سرد و تيره‌ی زمستانی که در راه بود، و پيش از اين‌که تاريکی و کرختی‌اش بر زندگی و قلب‌های مردم سايه بی‌افکند، بايد در مهرماه، در دل‌ها پاشيد و کاشت؛ به خواست، همّت و تلاش فرهيخته‌گان ايران‌زمين، شکل‌گرفتند و ماندگار شدند. و گرنه فرهنگ مسلط و تمايل عمومی، از روزگاران گذشته تا امروز، همواره جهت مشخصی را نشان می‌دادند:
تو که بعد از دو روز خواهی مُرد
گردوکان کِشتنت چه کار آيد؟
داستان‌ رواج و تسلط بی‌مهری‌ها در جامعه ما و تأثير تلخ و شوم آن برسرنوشت ملت ايران، کتابی‌ست قطور و شايد هم به درازای تاريخ. همين که وجود بی‌شمار تمثيل‌ها و حکايت‌هايی که هنوز هم در ادبيات و فرهنگ ما حضور و نفوذی قدرت‌مند دارند و همه‌ی آن‌ها، گذر از راه نيکی، محبت و عشق را به ايرانيان توصيه می‌کنند و از آنان می‌خواهند که: "تو نيکی می‌کن و در دجله انداز / که ايزد در بيابانت دهد باز"؛ به‌سهم خود نشانه و نمادی است که ايرانيان در هر عصر و دوره‌ای، بسياری از اصول قوی معنوی و اخلاق اجتماعی را در زندگی روزمره زيرپا می‌نهادند و رعايت نمی‌کردند. اين‌که چرا مردم، بجای آن‌که ساختار زندگی و روابط را برپايه‌ی گذشت، محبت و دوست‌داشتن بنا نهند و سازمان دهند و خود تأمين‌گر و تضمين‌کننده سلامت درون جامعه باشند، آن را براساس شک و تفرقه و نفرت برپا می‌ساختند و با هر دو دست، عشق و عاشقان را چون مجنون، از خانه‌های‌شان بيرون می‌راندند و آواره در ديار غربت می‌کردند؛ شايد يک دليل‌اش، گسست‌های تاريخی و جنگ‌های هزارساله آل‌ها و ايل‌ها بود.
شرايط هرچه بودند، ناگفته پيداست که در ترويج و اشاعه‌ی زيبايی‌ها و رايج ساختن ديالوگ‌های به‌ظاهر غير مأنوس با سنت‌های حاکم در جامعه، فرهيخته‌گان ما چه رنج‌ها و مصيبت‌هايی را متحمل نشدند و چه تهمت‌هايی را به‌جان نه‌خريده‌اند. فردوسی‌ها، حافظ‌ها، سعدی‌ها، مولوی‌ها و سايرين، همان‌ شرايطی را داشتند که امروز، انسان‌های فرهيخته، دل‌سوز، با محبت و علاقه‌مند به ادب و فرهنگ ايران زمين و دوست‌دارن تعالی جامعه، مردم و خانواده، در معرض خطر انواع تهمت‌های ناشايست و ناروا قرار دارند. اگرچه زمانه تغيير کرده است اما، مضمون رفتارها يکی است و به باور من، پائين بودن ضريب اعتمادها در جامعه امروز ايران، پيش از اين‌که مبتنی بر شرايط اسف‌بار سياسی و اقتصادی باشند، بيش‌تر، برخاسته از ضعف و فقر فرهنگی است. هنوز دوستی و الفت‌گرايی در فرهنگ عمومی، به نوعی يک‌سان‌سازی، هم‌جنس بودن و همانندی معنا می‌شوند. هنوز هم وقتی تو، مثل من نمی‌انديشی، به‌چشم من بی‌گانه و غربيه‌ای. و در هر دو حال، نتيجه و سرنوشت يکی‌ست که: کُشند عاشقی را، که تو عاشقم چرايی؟
اين همه نوشتم تا بگويم که اگر امروز طالب جامعه‌ای نرمال و تقريبن سالم هستيم، ناچاريم جهت نگاه‌مان را تغيير دهيم. منظورم اين نيست که همه‌ی هدف‌ها و سنت‌های موجود در جامعه را ناديده گرفته و دور بريزيم و يا نسبت به آن‌ها بی‌توجه باشيم. اما پافشاری و تعصب‌ورزی بر روی هدف‌ها و سنت‌ها -‌هرچند هم زيبا، دوست‌داشتنی و ارزشمند- به‌مفهوم محروم‌شدن و دور ماندن از فرآيندهاست. امروز، وقتی از آئين مهرگان سخن می‌گوييم، توجه ما بيشتر به عصری‌سازی اين سنت زيباست. مفهوم واقعی مهرگان در زمانه ما، ديگر پاشيدن ساده بذر مهر در دل‌های توده‌ها و عوام نيست. بل جمع‌آوری انرژی فرهيخته‌گان، روشنفکران، دانايان و دوست‌داران و علاقه‌مندان به فرهنگ، ادب، ترقی و پيشرفت ايران زمين است. بايد تلاش کرد که معادله‌ی ميان دانايی و نادانی را، برای هميشه و به‌نفع نخبگان فکری و ابزاری در جامعه تغيير داد. و از اين‌طريق راه را برای شکوفايی انسان و انسانيت در ايران زمين گشود.
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را!